۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

برای خنده ی مهشید

رفته بودیم ختم، نه یادبود. آخه خیلی شیک بود، خارجی بود! تا حالا من که این جوری شو ندیده بودم ونرفته بودم. توی یه سالن از این سالن های مجتمع های مسکونی مراسم برگزار شد. حالا بگذریم از اینکه ما چقدره تو این کوچه های الف، ب و کوه های مختلف گشتیم تا خونه رو پیدا کردیم حتی وسط راه نا امید شده بودیم که برگردیم. (معلوم نبیست شهرداری اون وقت که این منطقه رو می ساختند کجا تشریف داشته!) بز(ذ) ارید از مراسم بگم. کلی شیک بود. از در که وارد می شدی این گل های بزرگ مراسم ختم و چیده بودند طرف راست و رو بروت یه دونه از این تابلوهای چوبی که جدیدا عکس ها رو روشون چاپ می کنند بود. روی تابلو یه عکس بزرگ از آخرین تولد مرحوم بود که داشت شمع فوت می کرد و دور تا دور این عکسه عکسای دیگه ای در قطع کوچک ترازش بود که مال دوران های مختلف زندگیش بود. جلوی این تابلو هم کلی شمع سفید روشن بود.وقتی وارد می شدی باید از دست چپ چند تا پله می رفتی پایین رو همه ی گو شه های پله هام یک شمع سفید روشن بود. بعد دست راست کلی میز گرد گرد چیده بودند که آدما اون جا می شستند و دست چپ هم که روبروی آدما بود یه فضایی سا خته بودند از دسته گل های گلایل سفید ،ربان سیاه ، شمع و سه تا دیگه از اون تابلو ها. یکیشون یه عکس بزرگ پرتره بود که داشت می خندید و عین اون روزایی بود که من دیده بودمش. یکی دیگه هم یه پرتره سه رخ بود که با کارای گرافیکی کاری کرده بودند که طرف راستش سیاه بود بعد این سیاهی تبدیل یه موهای عکس می شد. روی قسمت سیاه هم با سفید انگار که دست خطه، یه شعر نوشته بودند. که من رفتم بخونم ببینم چیه نتونستم درست بخونم. بنا بر این شاید دست خط خودش بوده ،من نمی دونم. و یک تالبوی دیگه که یک عکس بزرگ سیاه سفید از دوران نوجوانیش بود و چندین عکس سیاه سفیدم از کودکی تا نوجوانی که قطعشون کوچیکتر بود زیرش ردیف شده بود.کلا فضایی از رنگ های سفید و سیاه و سبز ، ملایم با اندکی غم ساخته شده بود.آدماشم شیک بودند کلی خانم های شیک و آقایان که بعضی هاشونم کروات داشتند. با یکسری شیرینی و چای هم دو تا پسر جوون پذیرایی می کردند.رو هر میزم یک گلدون بود با چند شاخه گل های زرد و سفیدو نارنجی ملایم. یه آهنگ بی کلام ایرانی (فکر کنم کمانچه وسه تار) با یک غم ملایم هم پخش می شد. فکر کنم یکی ته سالن با لب تابش مسئول پخش آهنگ بود که یکی دو بارم از یه آقایی که یه چیزایی دکلمه می کرد و فکر کنم شهرام ناظری آهنگ گذاشت.این قده شیک بود که حتی آدماشم شیک گریه می کردند یک نمه های کوچولو و کم. غیر قابل مقایسه با مراسم هایی که قبلا بودم تو بعضی هاشون چه قده اشک می ریختند و این مداح نمی دونم چی چی رو هم هی دادو بیداد می کنه!
خلا صه تاثر بر انگیز بود وقتی اومدیم بیرون تازه من کلی بیشتر متاثر شدم نمی دونم  چرا، کلی فکر کردم به عکسا، پیش خودمون باشه، یه ذره دلم سوخت برا خودم فکر کنم که باید از این دنیا برم!(فکر کنم شاید برگرده به نارسیسیم و یا اینکه طبق پستهای قبل من خوش می گذرونم پس دوست ندارم تموم شه) دلم برا مهشیدم سوخت. دوست مامنم بود خوب. عکسی که از آخرین تولدش بود (البته با توجه به عکس من این طور فکر کردم) تمام موهاش سفید شده بود (سرطان داشت)و این عکس در کنار اون همه عکس مال دوران های دیگه و خاطره ی اون که من زیاد یادم نبود تنها یک خاطره مبهم از دوران کودکیم، که توی یکی از مهمونی های گرد همایی مامان اینا ،اونم بود و یک تصویر از اینکه روی صندلی نشسته بود با موهای سیاهه سیاه و داشت می خندید خندشم، کلا کاراش مثل مراسمش رمانتیک و ملایم بود.(چه قدر خوبه که از آدم اگه 1 خاطره بمونه از خنده هاش بمونه از اخلاق خوبش از مهربونیش حتی از سادگیش!)
می شه حالا که تا اینجا خوندیش یه فاتحه براش بخونی؟ ممنون می شم.
می خواستم همینو بگم دیگه خوب اینجارو برا همین درست کردم.
(نکته ی اخلاقی)
از دوستان و آشنایان خبر بگیرم، سعی کنم خاطره ی خوب براشون بمونه معلوم نیست چه قدر وقت داریم...

------------------------------------------
پ.ن: اینو می خواستم بنویسم جا افتاد:
موقع رفتن دیدم یه سری آدما دارند از عکسها عکس می گیرند. همش فکر می کردم که به چه درد می خوره .آخه هر دفعه نگاهشون کنیم باید آه بکشیم. نمی دونم شایدم خوبه که آخرین عکسهای  دوست یا فامیلمونو داشته باشیم حتی اگه دیگه بینمون نباشه!
1389/1/27