۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

یه موقع هایی آدم دلش خیلی می سوزه خیلییییییییی



نمی خواستم دوباره از مرگ بنویسم هی یه چیز می اومد تو ذهنما ولی می گفتم نه! بذار برای چندین پست بعد، با فاصله. ولی خوب یه چیزایی پیش می آد دیگه!
خوب رفتم توی فیس بوک یکهو دیدم حمیده خیر آبادی درگذشت(فاتحه بخون!) یه عکسم زده بودند کنارش که خیلی خیلی خودش بود.
دلم سوخت چه جورم. نمی دونم احساسات چی هستند. ولی خیلی بیشتر از شنیدن خبر مرگ خیلی از بازیگرا که فقط شاید یه ذره افسوس بخوری ناراحت شدم انگار یکی که خیلی نزدیکم بود فوت کرده. نمی دونم چرا ولی خیلی بازیش به دل می نشست خیلی یه جور خوبی بود. مخصوصا که توخانه ی سبز بازی کرده بود! سریال بسیار محبوب. یادم نمی ره دبستان بودم و پنج شنبه هامونم تعطیل بود. چهارشنبه تند و تند مشقامو می نوشتم که قبل خانه ی سبز تموم شه. یه شبم یادم می آد که مشق های زبانم تا آخر تیتراژش طول کشید ولی تمومشون کردم قبل شروع سریال.خیلی هم اون روز حسش یادم مونده. خالمم خونمون بود همه با هم روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودیم بساط چیپس و ماستم به راه بود.وقتی به خانه ی سبز فکر می کنم اولین شخصیت اون حمیده خیر آبادی به ذهنم  می آد: چادر دور کمر در حال حل و فصل کردن مشکلات (یک عدد مامان بزرگ)
--------------
پ.ن: چرا اینقدره هنر مندا می میرند جدیدا (یعنی هنر مندا زیاد می میرند یا کلا مردم زیاد می میرند؟)
پ.ن.2: این که چند تا موضوع هست که من هی راجع به اونا می نویسم منو یاد یه مجسمه ساز انداخت(هر وقت اسمش یادم اومد می نویسم اینجا) رفته بودیم یه سمپوزیوم ، یه سری مجسمه ساخته بود که همشون یه سوراخ مکعبی شکل توشون داشت که رنگش سفید بود. بعد به ما گفت که اتاق تنهاییشو ساخته و وقتی گفتم چرا این همه یه جور(آخه من سعی می کنم اگه کاری می کنم هر دفعه یه چیز جدید بیافرینم!) گفت (نقل به مضمون) هنر مندا می رند تو یه حسی هی تا یه مدت اون تو می مونند تا اون حس رو بیان کنند! حالا حکایت ماست.
1389/1/31