۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

تولدت مبارک

تولدت مبارک خانوم خانوما.  تو به اون ریزی می دونستی اومدی کجا؟ می دونستی که 23 سال دیگه کجایی؟ چی کارها کردی؟ چی کارها نکردی؟می دونستی 23سال دیگه سالروز به دنیا اومدنت نشستی پشت کامپیوتر داری با خودت مکالمه می کنی؟!
فکر نمی کنم اصلا اصلا می دونستی چه ماجراهایی تو زندگیت هست. وای که چه چیزایی رو پشت سر گذوشتی. بزرگ شدی و بزرگ تر. نگران نباش که نمی دونی تو 23 سالگیت چی کار می کنی. چون منم الان نمی دونم 23 ساله دیگه چی می شه و 23 سال دیگه تو همچیین روزی چی ها بر من گذشته و کجا هستم . اصلا اون موقع مردم یا زنده ام!الان که اینو می نویسم نمی دونم چرا دلم برات تنگ شد (عجیبه نه!). زندگی همینه دیگه پستی بلندی داره ولی می گذره. شاید خوبیش اینه که می گذره! نباید تو گذشته موند. منم سعی می کنم نمونم.تا حالاش که خیلی خوب بوده!(جهت اطلاعت بگم تو 23 سالگیت داری فوق می خونی تو دانشگاه امیر کبیررشتتم مهندسی شیمی پیشرفتس ، یه خانواده ی خوب داری از همه مهم تر یه مامان عالی ، مامان بزرگتم اومده خونتون برای تولد تو و الان کلی آدمای خو بو می  شناسی!)
امیدوارم بقیشم خوب باشه(حتما خوبه)، امیدوارم به آرزو هام برسم، امیدوارم زندگی کنم، واقعا زندگی کنم و لذتشو ببرم و به معرفتی که باید به جایی که باید برسم( امیدوارم بتونم ببخشم همه چی رو و همه کس رو ). کلی فکر و خیال تو ذهنم دارم برای خودم ولی امان از تنبلی! تو دعا کن تو که کوچول مو چولویی (می گند خدا دعا های تورو بهتر مستجاب می کنه) برای من برای خودت که زندگی مونو هدر ندیم که ازش استفاده کنیم که تنبلی نکنیم که به آرزو هامون برسیم که خوب باشیم که عالی باشیم!
شب بخیر مه راز کوچولو! به قول مامان شب خوب بخوابی خوابای خوبخوب ببینی، خواب منم ببینی!
1389/2/9


۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

اجاق سرد آنجلا


خوب اینجا بعضی موقع ها کتابایی که می خونم می ذارم بعدا به درد خودمم هم می خوره چون آدم اگر یادش رفت چی خونده یک عدد آرشیو داره! اونایی که کتابو نخوندن مواظب باشند چون اینجا spoiler نداره پس ممکنه داستان لو بره.

اجاق سرد آنجلا(Angela's ashes: a memoir of a childhood)
نویسنده: فرانک مک کورت
ترجمه: گلی امامی
نشر:فرزان
برنده ی جایزه ی پولیتزر و جایزه ی انجمن ملی منتقدین آمریکا

همون طور که از اسم انگلیسیش بر می آد خاطرات کودکی فرانک مک کورت است که بیشتر و بخش اصلیش در ایرلند می گذره.
من با فرانک مک کورت از کتاب آقا معلم آشنا شدم. اینقدر که ساده و جذاب اتفاقات روزمره رو می نویسه که آدم به همون سادگی که اتفاق روزمره می افته کتاباشو می خونه.3 تا کتاب نوشته تا حالا و دورو ور 60-65 سالگی شروع به نوشتن کرده و این کتاب اولین کتابش بوده. می شه یک پدربزرگ با حال ایرلندی در حال تعریف خاطراتش تصورش کرد.من از واقعی بودن کتاباش خوشم می آد. همیشه این جور کتابا به آدم دید می ده. هرچند بعضی از قسمت های کتابش برام قابل درک یا قابل قبول نبود (خوب از 2 فرهنگ متفاوتیم) ولی بیشتر قسمتاش کاملا قابل درک بود احساسات یک آدم از کودکی تا 19 سالگی چیزی نیست که در جاهای مختلف دنیا زیاد با هم فرق کنه.
از بهترین چیزایی که تو کتابش می تونی پیدا کنی اینه که یک جامعه چه طور با خشکه مقدسی رو به اضمحلال می ره، حالا می خواد ایرلند باشه یا همین جا که ما الان توشیم. اینکه این ایرلندی ها از بعضی نظرها جامعه شون چه قدر شبیه ما بودند! من کاتولیکا را قسمت و.ف دین مسیحیت می دونم. و اینام کاتولیکند! اینکه هی تو مخشون می کردند که شما گناه کارید و باید در را ه مملکت و دین و.. شهید شید. به قول نویسنده :معلم می گوید مرگ در راه ایمان افتخار بزرگی است و پدر می گوید مرگ برای ایرلند افتخاربزرگی است  و من مانده ام که آیا اصولا کسی می خواهد ما زنده بمانییم؟
افتخارات پوچ و بی حاصلی که می کنند توی مخت بعد اینکه از بیرون نگاه می کنی پوچی همه چیزو می بینی!
یا من از قسمت اولین مراسم اعشا رحمانی خوشم می آد که کاملا مراسم مذهبی و خرافات مردم در این رابطه را به شوخی گرفته، نه اینکه بخواد مسخره کنه ها نه! خوبی این کتاب اینه که فقط خاطرات و نقل می کنه وقتی خودت تو ماجرایی، شاید اصلا خنده دار و نباشه ولی وقتی تو از بیرون نگاه می کنی واقعا می فهمی که سر چه ماجراهای مسخره ای مردم چه رفتار مسخره ای دارند. آدمو یاد همین مملکت خودمون می اندازه.
یه قسمت دیگه هم داره مال قبل از تولد 16 سالگیش میره کلیسا و پدر گریگوری که تنها نقطه قوت کلیسا در این کتاب، یا بهتر بگم تنها کسی از کلیسا که یک ذره خوی انسانیت دارد. اول کتاب آقا معلم گفته بوده که تصور می کرده که کتاب اولش را به دست خانم ها ببینه که در حال خواندنش گریه ای هم می کنند. ولی تنها قسمت داستان که شاید مقداری آدمو متاثر کنه همین قسمته. اینقدر راحت مرگ و زندگی رو تو کتابش آورده که مثل زندگی عادی که بعد از مدتی مرگ طرف تو زندگی گم می شه ا،ین قسمت ها تو بقیه کتاب آب می ره.
از اوله اولشم خوشم اومد اونجا که به طور خلاصه شرح چگونگی تولد و زندگی مامان و باباش و تولد خودش و مراسم غسل تعمید و توضیح میده. و همچنین داستان کوهالینش و قسمت کیک کشمشیشم  قشنگ بود.
من معمولا حافظه ام درباره کتابا خیلی قویه هر چی بخونم خیلی ازش تو یادم می مونه ولی این کتاب اینقدر که روون و زندگی معمول بود که انگار آب شد در زندگی معمول من (شایدم من آلزایمر گرفتم) اینکه کتاب فصل بندی داشت ولی تو هر فصل وقتی می خوندی چندین بخش بود. به راحتی با یک جمله از یک بخش به بخش بعدی لیز می خورد و بعضی موقع ها در تعجب بودم که از کجا به اینجا رسید!
1389/2/8

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

همه ی قلم ها، کاغذها، دفترها (کلا لوازم تحریر)را جمع کنید شاید کسی چیزی بنویسد!


ف کردند این قسمت ویرایش بلاگرو. البته هنوز بلاگها قابل دسترسی اند ولی خوب باید با هزار دوزو کلک پست بدم. یک عدد ف.ش خوبم پیدا کردم. یوز جامپ (استفاده از پرش) رو به انگلیسی بسرچید یک بروزر جدید دانلود کنید که فعلا فکر می کنم از همه ی ف.ش ها بهتره. چون فقط با این تونستم اندرون بلاگم بنویسم! البته با آدرس های دیگه بلاگرم می شه یک کارایی کرد مثل draft. حالا من به همینشم راضیم که حداقل بلاگ ف نیست اما اگه اون ف شه باید یه فکری به حال اینجا بکنم، شایدم نکنم. حوصله ندارم اسباب کشی کنم !
1389/2/6

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

زیاد خودتو جدی نگیر...



می دونی توی دنیا هزاران هزار سیاره مثل کره زمین است،


که این سیاره ها همشون به دور هزاها هزار ستاره مثل خورشید می گردند.....


و این هزارها هزار ستاره، در هزاران هزار کهکشان حرکت می کنند.....


و این هزارن هزار کهکشان به دور یک نقطه می گردند....


و اون نقطه تو نیستی!


منبع : سریال Reba                                                                      
                                          1389/2/3


۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

قرار...



قرار گذاشتم آیه ی یاس نخونم. هی غر نزنم. همش بگم همه چیه همه چی خوبه!
اومدم اینجا کلی چیز بنویسم از این پروژهه و اون استاده وخودمو.............
ولی طبق قرار غر زدن ممنوع. همه چیم خوبه تازه آدم می تونه همه چی رو بهترم بکنه
.
.
.
نمی دون والا!!!!!!!!!!!!!!!!

1389/2/2

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

یه موقع هایی آدم دلش خیلی می سوزه خیلییییییییی



نمی خواستم دوباره از مرگ بنویسم هی یه چیز می اومد تو ذهنما ولی می گفتم نه! بذار برای چندین پست بعد، با فاصله. ولی خوب یه چیزایی پیش می آد دیگه!
خوب رفتم توی فیس بوک یکهو دیدم حمیده خیر آبادی درگذشت(فاتحه بخون!) یه عکسم زده بودند کنارش که خیلی خیلی خودش بود.
دلم سوخت چه جورم. نمی دونم احساسات چی هستند. ولی خیلی بیشتر از شنیدن خبر مرگ خیلی از بازیگرا که فقط شاید یه ذره افسوس بخوری ناراحت شدم انگار یکی که خیلی نزدیکم بود فوت کرده. نمی دونم چرا ولی خیلی بازیش به دل می نشست خیلی یه جور خوبی بود. مخصوصا که توخانه ی سبز بازی کرده بود! سریال بسیار محبوب. یادم نمی ره دبستان بودم و پنج شنبه هامونم تعطیل بود. چهارشنبه تند و تند مشقامو می نوشتم که قبل خانه ی سبز تموم شه. یه شبم یادم می آد که مشق های زبانم تا آخر تیتراژش طول کشید ولی تمومشون کردم قبل شروع سریال.خیلی هم اون روز حسش یادم مونده. خالمم خونمون بود همه با هم روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودیم بساط چیپس و ماستم به راه بود.وقتی به خانه ی سبز فکر می کنم اولین شخصیت اون حمیده خیر آبادی به ذهنم  می آد: چادر دور کمر در حال حل و فصل کردن مشکلات (یک عدد مامان بزرگ)
--------------
پ.ن: چرا اینقدره هنر مندا می میرند جدیدا (یعنی هنر مندا زیاد می میرند یا کلا مردم زیاد می میرند؟)
پ.ن.2: این که چند تا موضوع هست که من هی راجع به اونا می نویسم منو یاد یه مجسمه ساز انداخت(هر وقت اسمش یادم اومد می نویسم اینجا) رفته بودیم یه سمپوزیوم ، یه سری مجسمه ساخته بود که همشون یه سوراخ مکعبی شکل توشون داشت که رنگش سفید بود. بعد به ما گفت که اتاق تنهاییشو ساخته و وقتی گفتم چرا این همه یه جور(آخه من سعی می کنم اگه کاری می کنم هر دفعه یه چیز جدید بیافرینم!) گفت (نقل به مضمون) هنر مندا می رند تو یه حسی هی تا یه مدت اون تو می مونند تا اون حس رو بیان کنند! حالا حکایت ماست.
1389/1/31

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

بعد مرگت زندگی ببخش(مربوط به بخش ما تاخر)



رفتیم اینجا (http://ehda.ir)  یک عدد کارت سفارش دادم.
تو هم برو یک عدد سفارش بده.
هرچند تو ایران (خارجه را نمی دونم) همون طور که تو سایتش گفته بعدا برای اهدای عضو باید اولیای دم رضایت بدند ولی خوب رضایت تو بی تاثیر نمی باشد لابد.
1389/1/29

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

ک،گ+ه





در این درگه که گه گه که که وکه که شود ناگه
                                          مشو غره به امروزت که از فردا نه ای آگه





شاعرشو هرچی گشتم هیچ کی نمی دونست.(می دونی بگو مارو هم روشن کن)
یادش به خیر بچه بودیم در بیت اولش مونده بودیم که چه جوری می خوننش!
در ضمن تو نت سرچیدم بیت دومش و درست بنویسم هر کی یه چی گفته بود (همین کلمات بود ولی عقب جلو) این جوری به نظرم قشنگ تر بود.
به نظرم می شه از بیت اول هم نتیجه گرفت که بابا بی خیال لذت ببر الکی خوشحال و ناراحت نشو. فکر کنم حضرت علی هم یه همچین چیزایی گفته که حالا بمونه برا یه وقت دیگه.
1389/1/28

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

برای خنده ی مهشید

رفته بودیم ختم، نه یادبود. آخه خیلی شیک بود، خارجی بود! تا حالا من که این جوری شو ندیده بودم ونرفته بودم. توی یه سالن از این سالن های مجتمع های مسکونی مراسم برگزار شد. حالا بگذریم از اینکه ما چقدره تو این کوچه های الف، ب و کوه های مختلف گشتیم تا خونه رو پیدا کردیم حتی وسط راه نا امید شده بودیم که برگردیم. (معلوم نبیست شهرداری اون وقت که این منطقه رو می ساختند کجا تشریف داشته!) بز(ذ) ارید از مراسم بگم. کلی شیک بود. از در که وارد می شدی این گل های بزرگ مراسم ختم و چیده بودند طرف راست و رو بروت یه دونه از این تابلوهای چوبی که جدیدا عکس ها رو روشون چاپ می کنند بود. روی تابلو یه عکس بزرگ از آخرین تولد مرحوم بود که داشت شمع فوت می کرد و دور تا دور این عکسه عکسای دیگه ای در قطع کوچک ترازش بود که مال دوران های مختلف زندگیش بود. جلوی این تابلو هم کلی شمع سفید روشن بود.وقتی وارد می شدی باید از دست چپ چند تا پله می رفتی پایین رو همه ی گو شه های پله هام یک شمع سفید روشن بود. بعد دست راست کلی میز گرد گرد چیده بودند که آدما اون جا می شستند و دست چپ هم که روبروی آدما بود یه فضایی سا خته بودند از دسته گل های گلایل سفید ،ربان سیاه ، شمع و سه تا دیگه از اون تابلو ها. یکیشون یه عکس بزرگ پرتره بود که داشت می خندید و عین اون روزایی بود که من دیده بودمش. یکی دیگه هم یه پرتره سه رخ بود که با کارای گرافیکی کاری کرده بودند که طرف راستش سیاه بود بعد این سیاهی تبدیل یه موهای عکس می شد. روی قسمت سیاه هم با سفید انگار که دست خطه، یه شعر نوشته بودند. که من رفتم بخونم ببینم چیه نتونستم درست بخونم. بنا بر این شاید دست خط خودش بوده ،من نمی دونم. و یک تالبوی دیگه که یک عکس بزرگ سیاه سفید از دوران نوجوانیش بود و چندین عکس سیاه سفیدم از کودکی تا نوجوانی که قطعشون کوچیکتر بود زیرش ردیف شده بود.کلا فضایی از رنگ های سفید و سیاه و سبز ، ملایم با اندکی غم ساخته شده بود.آدماشم شیک بودند کلی خانم های شیک و آقایان که بعضی هاشونم کروات داشتند. با یکسری شیرینی و چای هم دو تا پسر جوون پذیرایی می کردند.رو هر میزم یک گلدون بود با چند شاخه گل های زرد و سفیدو نارنجی ملایم. یه آهنگ بی کلام ایرانی (فکر کنم کمانچه وسه تار) با یک غم ملایم هم پخش می شد. فکر کنم یکی ته سالن با لب تابش مسئول پخش آهنگ بود که یکی دو بارم از یه آقایی که یه چیزایی دکلمه می کرد و فکر کنم شهرام ناظری آهنگ گذاشت.این قده شیک بود که حتی آدماشم شیک گریه می کردند یک نمه های کوچولو و کم. غیر قابل مقایسه با مراسم هایی که قبلا بودم تو بعضی هاشون چه قده اشک می ریختند و این مداح نمی دونم چی چی رو هم هی دادو بیداد می کنه!
خلا صه تاثر بر انگیز بود وقتی اومدیم بیرون تازه من کلی بیشتر متاثر شدم نمی دونم  چرا، کلی فکر کردم به عکسا، پیش خودمون باشه، یه ذره دلم سوخت برا خودم فکر کنم که باید از این دنیا برم!(فکر کنم شاید برگرده به نارسیسیم و یا اینکه طبق پستهای قبل من خوش می گذرونم پس دوست ندارم تموم شه) دلم برا مهشیدم سوخت. دوست مامنم بود خوب. عکسی که از آخرین تولدش بود (البته با توجه به عکس من این طور فکر کردم) تمام موهاش سفید شده بود (سرطان داشت)و این عکس در کنار اون همه عکس مال دوران های دیگه و خاطره ی اون که من زیاد یادم نبود تنها یک خاطره مبهم از دوران کودکیم، که توی یکی از مهمونی های گرد همایی مامان اینا ،اونم بود و یک تصویر از اینکه روی صندلی نشسته بود با موهای سیاهه سیاه و داشت می خندید خندشم، کلا کاراش مثل مراسمش رمانتیک و ملایم بود.(چه قدر خوبه که از آدم اگه 1 خاطره بمونه از خنده هاش بمونه از اخلاق خوبش از مهربونیش حتی از سادگیش!)
می شه حالا که تا اینجا خوندیش یه فاتحه براش بخونی؟ ممنون می شم.
می خواستم همینو بگم دیگه خوب اینجارو برا همین درست کردم.
(نکته ی اخلاقی)
از دوستان و آشنایان خبر بگیرم، سعی کنم خاطره ی خوب براشون بمونه معلوم نیست چه قدر وقت داریم...

------------------------------------------
پ.ن: اینو می خواستم بنویسم جا افتاد:
موقع رفتن دیدم یه سری آدما دارند از عکسها عکس می گیرند. همش فکر می کردم که به چه درد می خوره .آخه هر دفعه نگاهشون کنیم باید آه بکشیم. نمی دونم شایدم خوبه که آخرین عکسهای  دوست یا فامیلمونو داشته باشیم حتی اگه دیگه بینمون نباشه!
1389/1/27

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

تو خیابون

یه چیزایی امروز تو راه دیدم گفتم بیام اینجا تخلیه کنم که بعدش یک عدد تمرین نیمه تمام و یکی دیگه نیمه تمام تر و کلی کار دیگه دارم.
1- از کنار یکی رد شدم داشت با موبایل حرف می زد می گفت:
برو تو کمدم طبقه ی دوم، اونجا یک سری شناسنامه و دفتر چه بیمم هست!دی:
2- پشت یه اتوبوسه بزرگ نوشته بودند: اتوبوس واگذار شده به بخش خصوصی. شرکت واحد اتوبوسرانی نسیم شهر!(منت گذاری تا کجا!!! شایدم ترس از اینکه با اتوبوس کارای دیگه بشه!)
3- تو اتوبوس دعوا شد چه جوری! اونم سر جا! یکی توصف اومده بود جا برای دوستش گرفته بود. اون یکی اومد بشینه بهش گفت جای دوستمه. اون وقت دعوا شد که دوستت ته صفه و تو چرا براش جا گرفتی. بعد هم به ناسزا (خیلی هم بد بود) کشید، تازه به طرف هم لگدم پروندند.رانندم که نتونست از خودش جربزه نشون بده. آخرش دوسته نشست و اون یکی طرف پیاده شد.
حالا نکات این رویداد!
اگه من جای راننده یا مسئول اونجا بودم هر دو طرف دعوا رو پیاده می کردم، چون نمی دونستم تقصیر کیه. در ضمن به نظر من لازمه توی یک محیط عمومی آدما یه چیزایی رو رعایت کنند هر کی نکرد بالاخره باید یه جوری جریمه شه دیگه!
کدوم طرف راست می گفت؟ یه ذره فکرمو مشغول کرد. آیا می شه تو صف برای یکی جا گرفت. کلا از نظر قانونی و اخلاقی درسته؟
آخرش که طرف پیاده شد دوسته برگشت گفت معلوم بود چی کاره بود! داشتم فکر می کردم آیا این اصلا اجازه داره به خاطر یه همچین دعوای مسخره ای یه همچین حرفی بزنه؟ یا مثلا این ناسزا ها چی بود به هم می گفتند! به خاطر یه جا! البته بعد که بیشتر فکر کردم دیدم این ناسزا ها یا حتی اون حرف دوسته اون بار معنی ای که من براشون قائل می شم رو برای اونا نداره. انگار دارند یه حرف معمولی می زنند، تا این حد براشون ارزش داره. در صورتی که بار معنی این کلمات برای من بسیار سنگین تره. چرا؟ خوب  اگه به دورو برمونو نگاه کنیم، توی جوان ها، بسیار هستند گروه هایی که مثل نقل ونبات از این الفاظ استفاده می کنند، وحتی اگه کسی توی جمعشون اعتراض کنه برچسب سوسول بودن می خوره! ارزش هامون تغییر کرده! من به شخصه وقتی یه آدم بسیار مبادی آداب می بینم بیشتر خوشم می آد تا یه آدمی که به راحتی حرف های رکیک می زنه بقیه رو نمی دونم. بنابر این سعی می کنم که تا اونجای که زیادی دست و پا گیر نباشه یه چیزایی رو رعایت کنم (البته فاصله است از سعی تا رسیدن به هدف). فکر کنم ذکر یک مطلب اینجا بد نباشه. توی دوران کارشناسی، یه هم کلاسی داشتیم که فامیلیه همه ی استاد ها را با پیشوند خانم(آقای)دکتر صدا می کرد و حتما از فعل جمع استفاده می کرد،منظورم وقتی که در جمع بچه های دیگر بودو اون شخص حضور نداشت. فکر کنم خبر دارید که دانشجوها معمولا اگر خیلی لطف کنند، وقتی در جمع خودشون هستند فامیلی استاد را صدا می کنند. بدون هیچ پیشوندی، حالا بگذریم از فامیلی های نصفه نیمه و لقب و چیزای دیگه! اوایل به نظرم این کار عجیب می اومد یه ذره هم می گفتم چرا راحت حرف نمی زنه. ولی بعد اینکه فکر کردم، ازش خوشم اومد فکر کردم چه کار خوبیه که آدم احترام افرادو این جوری نگه داره و جو گیرم نشه! خوب بعد یه مدت کوتاه آدم از این طرز رفتار بیشتر از رفتارای دیگه خوشش می آد، می خواستم همینوبگم. در ضمن عادت می کنه به این نوع رفتار اون وقت در جاهای حساس سوتی نمی ده. همین کارم باعث تمرین رفتار بهتر می شه.ولی متاسفانه الان زیاد اینجوری نیست ونتونستیم نسل جوانو با ارزش های رفتاری خوب، بار بیاریم. تعجبی هم نداره! وقتی کلید واژه ی ادبیات سیاسی تو دهنی زدن باشه از بقیه نمی توان انتظاری داشت!
یه چیز دیگه هم جالب بود. اونم اینکه وقتی لگد می پراندند می خندیدند انگار از این دعوا لذت هم می بردند. این آدما دیگه کی اند!

پ.ن: این یادداشت مالدو روز پیشه ولی امروز رسیدم مرتبش کنم:)
1389/1/25

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

این نسل سردرگم ما

می گم دلم برا نسل مون می سوزه. یعنی نمی سوزه ها، ولی خوب یه جورایی وقتی یکی جدید می بینم که سردرگمه می گم: ببینا، اینم از نسل ماست!سردرگم بین سنت و مدرنیته. یعنی اکثرا می خواند رفتارشون مدرن باشه اون وقت یه تفکر و ارزشاشون سنتیه! اگه هم سعی کنند تفکرشونو با رفتارشون تطبیق بدن بازم اون ته ته مغزشون یه چی باهم نمی خونه! ویا بلعکس.کلا هدفاشون، ارزشاشون، زندگی شون، کاراشون... جور نیست. معلوم نیست چی می خواند. اصلا تکلیفشون با خودشونم معلوم نیست! اونایی که می خواند خیلی درست همه چی رو برا خودشون حلاجی کنند یه جور می لنگند، اینقده این ور اون ور می زنند و فکر می کنند آخرش با یه اتفاق همه چی به هم می ریزه. بقیه هم سعی می کنند بی خیالی طی کنند. نمی دونم شاید همین سردر گمی ها باعث رشد و جهش شه. ولی خوب بازم وقتی یکی می بینم که رفتاراش با هم نمی خونه و از همه بدتر با تفکرش می گم: بازم یه سردرگمی از نسل ما!!!
1389/1/24

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

پیش احساس

می خواستم یه چی دیگه امروز بنویسما، ولی این یکی واجب تره:)
آدما چقدر می تونند رفتارای متفاوت از خودشون نشون بدند! وقتی پیش خودت می شینی فکر می کنی که فلانی از این حرفت ناراحت شده و کارت بیخ ریشش گیره،بقیه هم می گند که نباید این جوری باشه و ملاحظه هم خوبه حتی اگر حق با تو باشه! فکر می کنی حالا چیکار کنم. بعد یه پیش احساس بهت می گه که حالا این جوری می شه و اون جوری. بعد طرف می آد یه رفتاری از خودش بروز می ده که شایدم خیلی معمولی باشه ها، ولی با پیش فرض های تو نمی خونه. اون وقته که می بینی آدما اونقده که تو فکر می کنی هم بی منطق و بدون درک نیستند. اون وقته که یه حس خوب داری!
مثلا یکی که به موقع کارشو انجام نداده و اینکه همه می گفتند باهاش تند حرف زدی، یه دفه آخرش شوخی کنه و برگرده بهت بگه از این به بعد برا من وقت بیشتر بذار(یعنی دل جویی!) یا اون  که می ترسیدی اصلا تحویلت نگیره خیلی با احساس مسئولیت برگرده برات توضیح بده که  چنین و چنان!
شایدم  اونا فقط دارند یه کار طبیعی می کنند و تو زیادی حساسی و بدبین وراجع به اجتماع و آدما کم می دونی و بسیار در چارچوب فکر می کنی.
ولی باید بازم حواست باشه تو که از درون انسان ها خبر نداری، اوناهم همین طور. وای چقده پیچیدست!
1389/1/22

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

مگه می شه کسی از تعطیلات خوشش نیاد؟

امروز فکر کنم سومین نفری رو دیدم که به صورت جدی می گفت از تعطیلات عید خسته شده!  باورم نمی شد البته بیشتر دلم می خواست خشم بگیرم ولی خوب دوستام بودن دیگه. البته کلی آدم دیگه هم دیدم که براشون فرقی نمی کرد.خوب من تعطیلات بسم نبود. اگه یک سال هم تعطیلات بدن فکر نکنم من حوصله ام سر بره.اینقذه کار هست که می شه تو تعطیلات کرد. من که از ددر رفتن خسته نشدم، از مهمونی، از لمیدن تو خونه، از فیلم و سریال دیدن، از کتاب خوندن و.... اصلا هم دلم نمی خواست که برم دانشگاه، حوصله سر و کله زدن با درس ها رو هم ندارم. نمی دونم شاید اگر می رفتم سر کار(یه کاری که دوست داشتم) دوست داشتم که تعطیلات تموم شه ولی فعلا در حال حاضر هیچ علاقه ای به اتمام تعطیلات از هر نوعی را ندارم.
یه چیزی ته دلم می گه شاید اونا اینقده که تو خوش گذروندی خوش نگذروندن. اون وقت یه حس بدجنس گل می کنه!من می تونم از این همه آدم دوروروم کلی بیشتر خوش بگذرونم!!
1389/1/21

مرتب می شویم!

اینکه یک روش جدید کشویدم برا مرتب شدن خیلی خیلی خوبه 3-4 ماه هم هست جواب داده. تا قبل از اون هم هیچ روشی بدرد نمی خورده. می گم اینجا، اگر شما هم از این مشکلا دارید امتحان کنید. من قرار گذاشتم که هر چند وقت یه بار یه گوشه ای از اتاقمو مرتب کنم، سپس به هیچ قیمتی اون تکه نباید از مرتب بودن در بیاد! یعنی تو می تونی هر چقدر می خوای جاهای دیگه رو به هم بریزی ولی اونجاهایی که مرتب کردی رو نه! لازمم نیست تند تند همه جا رو مرتب کنی هفته ای یه جا هم کفایت می کنه! این جوری خودتو گول می زنی و یواش یواش مرتب می شی. برا من که جوابیده مال شما رو نمی دونم.
ولی می دونی مشکلی که حل نشده چیه؟ من بر خوابم نمی تونم چیره شم! همه کارها رو هم امتحان کردم. 6 ساعت باهم زنگ بزنند،همه رو خاموش می کنم یا بهشون اهمیت نمی دم تا خاموش شند. موبایلم با فاصله یک ربع یک ربع بزنگه، خاموش می کنم یا می ز(ذ)ارم زیر بالش ادامه خواب شیرینو می بینم! موبایلمو گذاشتم یه جای دور تو اتاق بزنگه که مجبور شم بیدار شم، باورم نمی شد ولی بلند شدم بدون اینکه چشماموباز کنم آوردمش خاموشش کردم و ادامه خواب!
ولی امروز یه چیزی شد نمی دونم استثنا بود یا واقعا یک راه حل!. ساعت مامانم شروع کرد به زنگیدن از اون اتاق باورتون می شه، بیدارم کرد تازه تا اون اتاقم منو کشوند کاملا بیدار شدم! من که به شیش تا ساعت بی اعتنایی می کردم! باید از مامانم بگیرمش دو سه بار امتحانش کنم. شاید فرکانس زنگش به درد بیدار کردن من می خوره ولی خوب من که چشم آب نمی خوره!
89/1/21

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

همه چی آرومه؟!

قرار بود دیگه چیز فانتزی و دور از حقیقت نه گوش کنم نه ببینم نه بخونم! منظورم اون چیزایی نیست که خیلی فانتزیند مثلا هری پاتر چون وقتی اونارو می خونی یا می بینی کاملا فرق بین داستان و واقعیت را می فهمی. ولی مثلا سریالا یا داستانا یا فیلمایی که زیاد تخیلی نیست ولی خوب واقعیت رو یه جور دیگه نشون می دند، آدمو دچار سردرگمی می کنند.(مثلا اکثر این داستانای هپی اندhappy end) آدم دلش اون دنیای خوب و درست حسابی رو می خواد. بالاخره این داستانام اتوپیای(آرمانشهر) نویسنده است. مخصوصا اونایی که می خواند توجه اکثر مردمو به خودشون جلب کنند (مثل سریالا ). ولی خوب این یکی رو به اجبار شنیدم. رفته بودیم یکی از بوتیکای هایپر مارکت فکر کنم اسپریت بود این آهنگ رو گذاشته بودند. مامانم گفت نمی شه آهنگشونو بدن:). الانم دوباره  وقتی داشتم وبلاگ گردی می کردم تو یکی از بلاگا دوباره شنیدمش گفتم اینجام بذارم!
اسمش "همه چی آرومه " است. ماله حمید طالب زاده اینم لینکش که برا دانلود ازسایت رسمی اش گذاشتم!
دانلود

دفعه اول که گوشیدمش خوشم اومد. جالب بود تو این همه آهنگی که هی از بی وفایی و عشق یک طرفه و ناله حرف می زنند. جدیدا هم که همش به یارو فحش می دند می گند دیگه دوسش ندارند و احتیاجی بهش ندارند! این یکی جالب بود.کلا همه چیه طرف خوب بود و خوشحال و خندان داشت زندگیشو می کرد و همه چی به مرادش بود. فکر کنم آهنگ و تنظیمشم کم تاثیر نداشت!

ولی بعد یکی دوبار گوش کردن این حس قشنگ نمی دونم چرا جاشو می داد به اضطراب. فکر نمی کنم هیچ وقت واقعا همه چی آروم باشه!مطمئینی آرومه؟(پس چرا مال من آروم به نظر نمی رسه! په چرا این پروژهه انجام نمی شه! مال همه آرومه فقط مال من اینقده خرچنگ قوراغه است یا فقط مال این یکی آرومه همه مثل منن؟! می خوای اصلا گوش نکنیم به این آهنگه! چرا پس آروم نیست؟هان!)

بعدشم رفتم بقیه آهنگاشو یه چند تایی دانلودیدم ولی نه این یکی فقط فرق می کرد. با اینکه معمولا کم پیش می آد وقتی من از چیزی خوشم می آد، آدمای زیادی ام از اون خوششون بیاد این یکی استثنا بود. یه سرچ بکنید فید بکا مثبت بوده خیلیا خوششون اومده! به هر حال نشون می ده خیلیا دوست دارند همه چی آروم باشه!
89/1/20

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

وبلاگ نو مبارک!

به نام خدا
به به، خوش اومدیدید، بفرمایید تو، بفرمایید.(آینه شمعدونو قرآنم آوردیم!)
بله بله خونمو تازه عوض کردم.گفتم که حالا که بدم نمی آد بلاگ بنویسم یک عدد سایت حرفه ای پیدا کنم . بله مزیت داره نسبت به یاهو پروفایل. امکاناتش بیشتره البته خوب یه سری پیچیدگی هایی هم داره که یواش یواش یاد می گیرم اشکالاتشو رفع می کنم. یه چند تا هم خوب غیر مزیتم داره دیگه(مثل همه چی تو این دنیا!)
وقتموگرفت یاد گرفتم قالبمو عوض کنم(هنوز ازش راضی نیستم ولی خوب یواش یواش خوبش می کنم) فارسی شم کردم!
  به خاطر این به من خوش می گذره وقتی وبلاگ می نویسم که یه چیزاییرو که می خوام بگم می نویسم اینجوری به فکر خودم سروسامان می دم همین طورم کلی از احساسات مثلا خشم تخلیه می شه یه مزیت دیگم داره که اصلا خوب نیست اونم اینه که جای یه گوش زنده رو می گیره ولی خوب تو دنیای امروز که هیچکی وقت نداره همینه دیگه!
داشتم فکر می کردم وقتی وبلاگ می نویسی نباید فکر کنی کسی نظری چیزی بده ولی خوب یه آدمی مثل من وقتی نظر می بینه خوشحال می شه. مثل انشا نوشتنه من همیشه دوست داشتم سر کلاس انشامو بخونم مخصوصا اگه خودم ازش خیلی راضی بودم. نظر نوشتنم نشون می ده یکی بلاگو خونده و شاید با گفتن نظرش به تو کمک کنه یا فقط حسشو بهت بگه یا..... به هر حال خوشحال می شم نظر بنویسید ولی وقتی فکر کردم بلاگ بنویسم جدی جدی فکر کردم که نباید دقدقت نظر باشه مثل اینا که هی می رند این ور اون ور کامنت می ذارند که بیا وبلاگمو ببین. شایدم اونا کار درستو می کنند!

بی خیال 
وبلاگمم چسبوندم به یاهوپروفایل که خوب باشه. تو دنیایه امروز همه چی رو می شه به همه چی چسبوند!

خلاصه اینکه می خواستم بگم بلاگت مبارک خانوم خانما! ایشالله خوش یمن باشه برات.
به به بفرمایید شیرینی.
1389/1/18

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

چرا خودکشی؟



این یکی پست و از سر بدبختی می نویسم!
هیچکی نیست درکم کنه هرچی با هرکی حرف زدم نفهمید چی میگم تازه آدما وقتی زیاد درباره ی یه چیزی باهاشون حرف می زنم درک که نمی کنند هیچ چی تازه حوصله شم ندارند شاید فکرای دیگه اییم بکنند.
ولی من اینجوریم که بعضی چیزا روم تاثیر عمیق میزاره شایدم این چیزا خیلی چیزای ساده ای باشه ولی خوب تا مدتها باهامن تا اینکه حل بشند خوب وقتی هیچ کی نیست باهاش حرف بزنی این قده بهش فکر می کنی که از کاروزندگی می افتی گفتم بیام اینجا بگم که شاید باعث شه یک ذره این حس های مغشوشم منظم شه!
نه بابا نمی خوام خودکشی کنما موضوع چیز دیگه ای است!
این سریال کره ای که دوسش داشتم خیلیم آبگوشتی بود تموم شد ! خوب من تا یه مدت خلا داشتم دیگه یه چیزی کم بود رفتم اینترنت گردی ببینم راجع به سریاله چی گفتند حدس بزنید؟پر بیننده ترین سریال ام بی سی کره تو سال 2004 شده بود کلی ام جایزه برده بود(سلیقه کره ای هام مثل منه!)
خوب ولی خبر بعد و بد بازیگر نقش اول زن اش 1 سال بعد از سریال سال 2005 خودکشی کرده اونم چه جوری اول رگ دستشو زده بعدم تو آپارتمانش خودشو دار زده
اگه گفتی چند سالش بوده ؟ تنها 25 سال!
حالا یه خلاصه از زندگیش:
تو دوران نوجوانیش به عنوان مدل لباس مدرسه کار می کرده و برای تحصیل دانشگاهم از شهرشون میره سئول و بازیگری می خونه و هم مدل بوده هم قبل فارغ التحصیل کلی فیلم و سریال بازی کرده کلی هم به خاطرشون جایزه برده بوده وتازه 1 سال قبل خودکشی اش فارغ التحصیل شده بوده. تمام بازیگراصلی های این سریالم ازش بزرگتر بودند.
خوب این یعنی یه آدم موفقی بوده تو همون رشته ای کار می کرده که می خواسته تازه کلی هم مشهور بوده و فقط 25 سالش بوده و هیچی که زندگی نکرده بوده چرا خودکشی؟
از وقتی اینو فهمیدم نمی دونم به خاطر اینکه سریاله تازه تموم شده است یا به خاطر اینکه فکر می کنم خیلی جوون بوده یا به خاطر اینکه خودکشی اش نزدیکترین خودکشی به من از نظر زمانی بوده فکر میکنم میشده نجاتش بدم (فکر کن من از ایران!) همش این حسه هست که میشه یک کاری کرد. همش میگم خوب چرا خودکشی
چرا؟
فروردین 1389

من پر از کاشانم...



من پر از احساسم
و پر از کاشانم
و درون دل من
دختری کوچک
تاب بازی می کند
درون کوها
و درون دشت ها
در نا کجا آبادی
در افق
لای تبریزی ها

رفتیم کاشان اینقققققققققققدددددددددددددددههههههههه کیف داد
چقده شبیه سهراب سپهری بود
منم اگه اونجا به دنیا می اومدم تا حالا سهرابی ،محتشمی چیزی شده بودم
یه نصفه روز خوب تاثیر گزارده ها(مثل نماز گزار دیکتشم خیلی درسته!)
حالا یه ذره وزنش اشکال داره چند بار دیگه که برم کاشان اونم درست می شه
اینقده آدماش مهربون بودند ازشون هر چی می پرسیدی اولش یه جمله می گفتند مثل "اگه خوب گوش کنی یه راه خوب نشونت می دم" یا " گوش بده تا بگم" که توجه رو کامل جلب کنند بعد با اون لهجه ی قشنگ کلی با حوصله توضیح می دادند
اینقده خوشگل بود رقتیم یه پارکه که وقتی تو زمین بازیش تاب بازی می کردی کلی کوه و دشت و دمن می دیدی
افقشم تا دوردستا پیدا بود اینگاری آدم یه جایی بین زمین و آسمون می تونست پرواز کنه کلی کوه خشگل داشت کلی خونه با حال داشت از این خونه گلی ها گنبد دار حیاط بزرگ وسط با یه حوز گنده حد اکثر 2 طبقه اطاق اطاق دور حیاط زیر زمین با پله های بلند بلنداندرونی بیرونی تصور کن حوض پر ماهی بچه های بدو بدو دور حوض بگردند تو کوچه که راه میری پر درخت و سبزه و کوه های خشگل تمیز اون دوردورا
همه همه ی اینا وسط کویر
هواشم معرکه بود
کلی آهنگ قشنگ قشنگ قدیمیم گوش کردیم بعضیاش واقعا اشک آدمو در می آوردند اینقده که ناله می کردند!
خلاصه کلی حال داد خیلی وقتم بود با خانواده با ماشین از خودمون نرفته بودیم بیرون
دست خالم اینا درد نکنه خیلی خیلی خوش گذشت
بعضی چیزارم که نمی شه با همه قسمت کرد از اون قسمتاش گذشتم
ولی خوب تو شهرای ایران تا اینجا کاشان و شیراز اولند واقعا قشنگند مردمشونم عالیند


راستی فکر کنم از این بلاگ نویسیه خوشم اومده
باید یواش یواش به یک عدد بلاگ درست حسابی نقل مکان کنم البته من تنبل تر از این حرفام ولی خوب یه جایی که آدم راحت فارسی بنویسه و محدویتهای این پروفایلرو نداشته باشه بهتره

اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم،خرده هوشی،سر سوزن ذوقی
مادری دارم بهتر از برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شب بوها،پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه
.
.
.
پدرم وقتی مرد ،آسمان آبی بود
مادرم بی خبر از خواب پرید،خواهرم زیبا شد
پدرم وقتی مرد،پاسبان ها همه شاعر بودند
.
.
. قاطری دیدم بارش انشا
اشتری دیدم بارش سبدخالی پندو امثال
.
من قطاری دیدم که سیاست می برد(و چه خالی می رفت)
.
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
.
.
.
زندگی شستن یک بشقابست
.

.
.
.
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه ی یک زنجره نیست
.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
.
مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره ی سخ-گلو می خواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم
ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است

.
.

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که درون افسون گل سرخ شناور باشیم.
.
که میان گل نیلوفرو قرن
پی آواز حقیقت برویم
(صدای پای آب:سهراب سپهری)

خیلیا با فروغ حال می کنند ولی من اصلا نمی فهممش
نه اصلا اصلا ولی خوب سهراب خیلی باهاله خیلی باهاش حال می کنم تازگی ها می بینم حافظم بهتر می درکم ولی خوب اون از زمان ما خیلی دور بوده مفهموماش فرق فولکوله بیخیال

سانسور شد.. اینم نوشتم که خودم بدونم کجا باید بعدا اگه خواستم بچسبونم
سانسور کردن خود خوب نیست ولی دیگه دیگه

چقدره امشب چرت و پرت گفتم
به هر حال برای همه آرزو می کنم که عاشق شند و یه بار برند کاشان و بهشون خش بگذره
فروردین 1389

عید شما مبارک .....(این مصرع را خودتان پر کنید)

بازم یک سال دیگر آمد
خوب منم فال حافظ گرفتم سر سال تحویل بعدم با کلی حس نشستم شعرشو بلند بلند خواندم .تازه تمام تصحیحاتشم از قول این و اون آخرش اضافه کردم
بعدش که تموم شد من کلی در احوالات شعر بودم یکدفعه پرسیده شد خوب تعبیرشو بخون!
گفتم این کتابه تعبیر نداره
گفته شد پس مارو گذاشتی سر کار!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خوب از شعر لذت بردیم دیگه معنیشم که معلومه تعبیر دیگه چیه؟
به هر هال اینم فال حافظ ما


ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بيمار غمم راحت جانی به من آر
قلب بی‌حاصل ما را بزن اکسير مراد
يعنی از خاک در دوست نشانی به من آر
در کمينگاه نظر با دل خويشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تير و کمانی به من آر
در غريبی و فراق و غم دل پير شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر
منکران را هم از اين می دو سه ساغر بچشان
وگر ايشان نستانند روانی به من آر
ساقيا عشرت امروز به فردا مفکن
يا ز ديوان قضا خط امانی به من آر
دلم از دست بشد دوش چو حافظ می‌گفت
کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر


خوب راستی تتعبیرش چی بید به نظرم خوب بید

فروردین 1389

گوجه فرنگی،کریستین بوبن+سریال کره ای

می خواستم این پستو 2 روز پیش بنویسم فقط درباره ی سریال کره ای بعد کریستسن بوبن اضافه شد آخرشم امروز گوجه فرنگی وارد می شود. اینا چیزایی بوده که تو این سه روز همین طوری کلی باهاشون حال کردم اصلا لازم نیست آدم با چیزای معنی دار حال کنه مگه نه؟ر
خوب از سریال کره ای شروع می کنیم : این چند روزه یه سریال کره ای می بینم که لغت مزخرف (تو لغت نامه دهخدا سرچیدم مضخرف نداشت این مزخرفم به معنای آراسته ببود ولی خوب شما خواننده ی فهیم فهمیدید که مزخرف یا مضخرف اینجا، به معنای چیز به درد نخور می باشد!) براش زیادیه. یکی از این داستان هندیا داره که این عاشقه اونه و اون عاشق یکی دیگه و این فداکاری می کنه اون نمی فهمه موضوع چی بوده و...ولی با این اوصاف من می بینمش و لذت می برم. شده تا حالا یهو دلتون فیلم هندی بخواد؟ خوب اگه آره می فهمید من چی می گم. یه داستان راست و مستقیم بدون پیچش و با کلی احساساتی که فکر نکنم هیچ جای دنیا پیدا شه
دارم یه کتاب از کریستین بوبن می خونم قبلا هم یکی دیگه خونده بودم از این نویسنده. خیلی حال می ده احساسو یه جور خیال انگیزی جلوه می ده زندگی رو از یه دریچه ای می بینه به شدت احساسی.چند سال پیش کتاب قبلی رو خونده بودم چیز زیادی ازش یاذم نمیاد ولی احساس کتاب هنوز باهامه خیلی باحاله. وقتی کتاباشو می خونی می بینی واقعیت های زندگی حتی اون دردناکاشو یه جوری به خوردت می ده که خودتم نمی فهمی پر از احساسای غیر زمینی و کاملا انسانی
گوجه فرنگی خوردن خیلی باحاله اینو قبلانم می دونستم ولی امروز یه نصفه گوجه رو ذره ذره خوردم طوری که با هر گاز یه ذره از گوشت نرمش می اومد تودهنم خیلی باحال بود نرمو آبکی خلاصه اینکه خیلی حال داد
اسفند 1388

Entry for March 16, 2010

امشب حال ندارم بخوابم دوست داشتم یکی بود می حرفیدیم هیچ کی در دسترس نبود. چه بده که آدم نمی تونه آدمای دیگرو درک کنه!کاشکی یک دستگاهی اختراع شه که آدم بتونه عمق آدمارو ببینه احساس شونو بفهمه همین طور منظورشونو. البته اگه این دستگاه دوطرفه بود بهترم می شد یعنی تو مطمئین بشی که آدمای دیگه هم حتما می فهمند که منظور تو چی بوده!چه پیچیده؟!خوب چهارشنبه سوریتون مبارک نمی دونم انتظار داشتم یه جور دیگه برگزر شه ولی پایین خونه ما جونا ریختندو آتیش روشن کردند زدند و رقصیدند چه خوشحال!منم دوست داشتم یه چهارشنبه سوری باشه با 7 آتیش بدون صدای بمب با همون فشفشه قدیمی ها که بی مزه بود دوست داشتم یه چهارشنبه سوری داشتیم مام ولی خوب اینجا می رسیم به تیکه ابتدای مطلب کاشکی اون دستگاه بود که من الان مطمئین می شدم که شما منظور منو گرفتید!
اسفند1388

مثه اینکه واقعا عبرت نمی گیریم...

دیروز رفته بودیم اداره نمی دونم ثبت املاک و این چیزا، حالا بگذریم از این که کارمند مربوطه سرجاش نبود جاشم هیچکی نبودو یک کار ساده رو که 1ماه بود دستش بود از قرار معلوم انجام نداده بود، در ضمن این سومین باری بود که سر جاش نبود. که این ها همون قضیه جهنم ایرانیه، روزی نبود قیف و روزی نبود... تو خود حدیث مفصل بخوان. بگذریم ، قضیه ای که از همه مهم تر بود سیستم طبقه بندی اسناد این مملکته. خوب اونجا جایی بود که از اسمش معلومه مدارک مربوط به زمین و خونه یک منطقه این تهران درندشت و داشت که بعدا معلوم شه کی به کیه، دعوا شد مدرک بده چه می دونم حتما به درد کارای شهرداری و تاریخ این چیزام می خورده دیگه. باید می دیدید در حالی که –به قول مامان- این خارجی ها تو قیلم های عهد دوغشون نشون می دند که پرونده و مدارکشون رو ریل میاد و میره، میکرو چیپ دارند(که فکر می کنم تو ایران اصلا نمی دونیم چیه!) و مثلا روزنا مه های آرشیویشون برای محافظت تو دستگاه های خاص قابل بررسی است و....، اونجا پرونده ها شامل یک مقواهای زهوار در رفته که به زور نخ هایی به هم وصل بودن می شد. در حای که اسناد و مدارک مهم داخل اونا هم یک سری برگه که در اثر محافظت بیش از اندازه! یک گوشه ی سالمم نداشت و به طور نا مرتب از همه طرف پرونده در حال ریختن بود. در قسمتی که دفترها را نگه می داشتند (که ظاهرا هر دفتر مال بخش خاصی از منطقه و برای هر پلاک ثبتی چندین برگه داشت که به مرور زمان باید توسط نقل و انتقالات پر می شد) نمی دانید چه قل قله ای بود. کارمندا رسما لای دفترها کار می کردند. دفترها هر کدام قطری برابر یک بند انگشت و کاغذهایی به مساحت یک دونه از میزهایه چهارگوشی که ژاپنی ها استفاده می کنند داشت.اون وقت این دفترها رو هم رو هم گذاشته شده بود یعنی اگر می خواستی دفتری رو که از شانس بد تو روی دفترها نبود برداری باید زور عضلانی فوق العاده ای می داشتی. همه ی مدارک کاغذی بود، برای یک استعلام 72 ساعت وقت لازم بود! خوب تعجبی نداشت باید کارمندا وقت می کردند که لای دفترها رو بگردند! جالب این بود که قطعاتی از کامپیوتر هم همه جای اداره پخش بود، یه جا کیس، یه جا مانیتورو...فکر کنم اگر همه جای اداره رو می گشتیم یه چند تایی کامپیوتر کامل پیدا می کردیم. جالب اینجا بود که بعضی کاراشون با کامپیوتر بود به شرط داشتن برنام مربوطه! یعنی مثلا اگر هم واقعا می خواستند با کامپیوتر کار کنند، نصف کاراشونو باید دستی انجام می دادند، چون برنا مه اش نبوده! خوب تو زیر زمینم بایگانی بود، پر از پرونده های معلوم الحال. اون وقت این انبار پر از خوراک آتش یک سیستم اتفای حریق نداشت. اصلا یک دکمه نداشت که وقتی آتشی دیده شد یکی به طور دستی فشار بده که لا اقل یک بوقی بزنه شاید بشه یک کاری کرد. در جواب من که گقتم اگه اینجا آتش بگیره چی می شه، کارمندش گفت راحت می شیم. اون وقت این همه مدارک که کلی وقت وپول این ملکت برای سروسامان دادنشون صرف شده چی؟چه توقعی... داخل حیاط ساختمان هنوز کولرهای نویی بود که نصب نشده بود. یعنی تو این مملکت حتی اول فکر نمی کنند بعد انتقال یک اداره به یک جای جدید باید وسایل آسایش کارمندا فراهم شه. خوب اومدینو تابستون بودجه نداشتید کولر بخرید.... عبرت نمی گیریم و اگر نه آتش سوزی های کتابخانه های مهم تکرار نمی شد. فکر کنم آتش سوزی کتابخانه ی دانشکده ی حقوق دانشگاه تهرانو به خوبی به یار می یاریم. ولی آیا شما که دانشگاه می رید تو هیچ کدام از کتابخانه ها یک سیستم دستی اتفای حریقم دیدید؟ بله ما فا صله داریم از میکروچیپ،از مستند سازی ،از بایگانی، از مدارک طبقه بندی شده ی انگلستان که هر 30 سال یک بار منتشر می شه. ما از عبرت گرفتن و تاریخ خواندن هم فاصله داریم چون به جای درس گرفتن می ترسیم که مچمان گرفه شود. ما حتی با اعداد و ارقم هم بیگانه ایم. چون ما تنها به خودمان فکر می کنیم نه به نسل بعدی نه به بشریت.... حسن ختام هم اتاق معاونان بود، فک می کنید داخل اتاقی که سر درشان اسم معاونان بود چه به چشم می خورد؟ دوتا میز با دوتا مرد پشتشون 3 تا مرد اضافی هم نشسته بودند رو صندلی های داخل اتاق. آهان، اون دوتا مرد پشت میز داشتند به کوهی از پرونده ها رسیدگی می کردند وکار ارباب رجوع ها را راه می انداختند (کلمه عجیبی ست این ارباب رجوع،ارباب+رجوع) نه روی میزها حتی یک خودکارم نبود. فقط چایی و قندو معاونین در حال اضافه کرن بر فضای شادی اداره(!) با صدای بلند با بقیه می خندیدند این قدر سرشان گرم کار مربوطه بود که باید سه بار سوالمان را تکرار می کردیم که تازه متوجه ارباب رجوع شدند.داشتم فکر می کردم حتما رئیس اداره هم در سواحل قناری تشریف دارند. اگر واقعا معاونین اینقدر بیکارند می توان برای صرف جویی این شغل ارزشمند را حذف کرد.
بهمن 1388

آ ...ر...ا...م....ت....ر

اینکه ذهنم آشفتس. اینکه یه ذره استراحت می خواد.اینکه واقعا نمی دونم چی می خوام ،راهی که می رم درسته واین روزا که اینقدر زود زود می گذرند( اصلا حق دارند این قده زود زود بگزرند) ...
تا خالا فک کردی می خوای برای یک روز یا حتی چند ساعت دنیا وایسه. مثل این کارتون ها و فیلم ها که طرف یک ساعت داره وقتی دکمشو فشار می ده همه چی وای می سه دیگه زمان نمی گذره. وای چه چیز خوبیه. دلم می خواد همه چی وایسه من فکرامو بکنم دور از اضطراب گذر زمان دور از تمام قید و بندایی که این دنیا برامون ساخته.
فک کن همه چیز متوقف شده واین تویی که فقط می تونی حرکت کنی. یه موقعی نزدیکییای عصر از اون موقع هایی که آفتاب ملسه نه خیلی گرم نه خیلی بی حال که جون می ده بخوابی توی آفتابی که از پنجره اومده تو. هوام یه ذره خنکه. ساعتتو بر می داری و زمانو نگه می داری. راه می افتی تو خیابونا از جلوی آدمایی که متوقفند در زمان رد می شی.دقیق تو صورتاشون نگاه می کنی از اون نگاههای دقیق و طولانی که وقتی آدما می فهمند داری بهشون نگاه می کنی مجبور می شی نگاتو بدزدی. ولی اون موقع وقت داری تا به تمام سوالات جواب ندادی نگاهتو از روشون برنداری.نگاه میکنی دقیق ببینی چه جوری لباس پوشیده. چرا به نظرم کج و کوله میاند. این همسایه ده سال پیشمون نیست که بزرگ شده؟و... شایدم بتونی تو خونه ها سرک بکشی و حسابی فوضولی کنی تو روابط آدما.نه من شاید بشینم پای دستگاه پخش فیلم و هی فیلم ببینمو هی فیلم بینموهی فیلم ببینم. یا شایدم یه کتاب بگیرم دستموتا آخرش بخونم پشت سر هم. بازی کامپیوتری چطوره....
آخرش دیدی چی شد! اون زمانی که متوقف شده بود برا اینکه من فکر کنم به آینده و گذشته و ذهنمو از آشفتگی نجات بدم و بشم به قول معروف انسان کامل، شد یکی دیگه از اون زمانایی که من هر وقت وقت گیر میارم به قول خودم تلف می کنم. شایدم همینجوری همه چی خوبه و این وقت تلف کردنام لازمه. شاید نباید زیاد فکر کرد نمی دونم
فقط می خواستم بگم کاشکی یه ذره زمان آرام تر می رفت آرامتر..آرامتر...آ.را.م..تر....آ..ر..ا...م...ت.....ر...آ....ر...ا...م
بهمن1388

gavitarin mardan

ino finglish minevisam chon kootahe va agar na az in bloga k to shon finglish minevisand badam miyad (akhe bi ensafa adam cheshesh dar miyad ta 1 safe finglisho bekhone)
in mosabegye gavitarin mardano emrooz didam dashtam fek mikardam vagean yani chi? in che karie ina mikonanad taze behesh eftekharam mikonanad! pas khoda 4 payan ra bara chi afaride? ya kamioon bara chi hast? albate mokhalefe varzesh nistam vali akhe age garar bood in hame hormone ezafe dashte bashim khoda khodesh to badane adam jasazishon mikard lazem nabood adama koli kharje mahiche konanad.
kholase inke bazi mogeha adama che karaye bihode mikonanad taze behesh eftkharam mikonanad.
hamin to zendegi khodemonam bebinim koli az in kara peyda mishe ye bar dige kashki hadafemono varasi konim
 ;) 
فروردین 1387

زنگ شعر

اگر بتوانی شاهد نابودی آنچه در تمام زندگی ساخته یی باشی 
و بی آنکه کلمه ای بر زبان آری به بنای مجدد آن بپردازی 
یا در یک دست بازی،برده های هزار دستت را ببازی بی هیچ حرکتی و بی هیچ افسوسی 
اگر بتوانی عاشق باشی بدون اینکه از عشق دیوانه شوی  
اگر بتوانی نیرومند باشی بدون اینکه مهربانی خود را از دست بدهی 
و هنگامی که احساس کنی از تو نفرت دارند،به نوبه خود نفرت به دل راه ندهی 
اما با این همه بجنگی و از خود دفاع کنی
  - 
اگر بتوانی شنیدن سخنان خودت را تحمل کنی 
که از سوی بی سرو پاها برای برانگیختن ابلهان،تغییر شکل یافته 
و بشنوی که دهان بی چاک و بند آنان درباره تو دروغ می گویند 
بدون اینکه تو نیز کلمه ای دروغ بر زبان جاری کنی  
اگر بتوانی هم با مردم باشی،هم با وقار 
اگر بتوانی آدمی ساده باشی و پادشاهان را اندرز دهی 
اگر بتوانی همه دوستان را برادرانه دوست بداری 
بدون اینکه یکی از آنان برای تو همه چیز باشد 
-  
اگر اندیشه کردن، نگاه کردن و شناختن را بلد باشی بدون اینکه هرگز بدبین یا نابود شده بمانی  
در رویا فرو روی اما هر گز نگذاری که رویایت بر تو چیره شود 
فکر کنی ولی یک متفکر خالی نباشی 
اگر بتوانی خشن باشی بدون اینکه هرگز خشم بگیری 
اگر بتوانی شجاع باشی و هرگز احتیاط را از دست ندهی 
اگر بتولنی نیک باشی، اگر فرزانه بودن را بلد باشی بدون اینکه معلم اخلاق و عالم نما باشی 
-  
اگر بتوانی پیروزی را بعد از شکست بازیابی 
و هر دو این دروغ ها را با یک چشم نگاه کنی 
اگر بتوانی شهامت و عقل خود را حفظ کنی هنگامی که تمام مردم عقل و شهامت خود را از دست بدهند 
آن گاه پادشاهان،خدایان،اقبال و پیروزی برای ابد بندگان مطیع تو خواهند شد 
و آن چه که به پادشاهان و افتخارات برتری دارد،خواهی یافت  
...یعنی تو مرد خواهی شد پسرم . 
ابتدا منبع را ذکر می کنم: روزنامه اعتماد (امیر قادری،ستون هفته بیست و ششم)که اونم از کتاب سکوت های سرهنگ برامبل اثر آندره موروا انتشارات سروش ترجمه دکتر عباس آگاهی نقل کرده است. که در آخر تو اون کتابه هم شعر از رودیارد کیپلینگ نقل شده بوده حال کردین امانت داری در منابع رو .
حالا بخش تحلیل فیلم
این : یعنی از همه قسمت ها مهم تره اصلا چون از این قسمتش خوشم اومد گذوشتمش اینجا وجدا راست میگه من نمونه بارز این قسمتو پیش روم داردم . خیلی ام دوستش دارم.کار خیلی سختیه خیلیا در گذر از این مراحل زندگی با مخ زمین خوردند طوری که نتونستند بلند شند، ولی اونی که من می شناسم محشر بوده و واقعا زندگی رو از نو ساخته ازش ممنونم .
این: یعنی از این قسمتام خوشم میاد . با این همه منبع نمی دونم این شعر برای چه کسی بوده شاید واقعا برا پسرش بوده ولی اگر بخواهیم به صورت جهان شمول به آن نگاه کنیم قسمت آخرشو باید با " تو انسان می شوی فرزند" جاگذاری کرد .
در آخرم بگم ممکنه خیلی قسمت های دیگه هم بشه به این شعر اضافه کرد. ولی به هر حال من فکر میکنم دو قسمت توی رشد انسان و رسیدن به درجه والای آدمیت که تو این شعر ذکر شده خیلی مهمه .
یک)اگر بتوانی شاهد نابودی آنچه در تمام زندگی ساخته یی باشی و بی آنکه کلمه ای بر زبان آری به بنای مجدد آن بپردازی شکست و پیروزی جزیی از زندگی و در تمام مرا حل اون هست
دو) مقابله به مثل نکردن در برابر مردم اینکه آدم عادل باشه و بخشنده و خون سرد
اسفند 1387

Entry for Bahman 4,1387

عالی بود شاید این کلمه عالی برای توصیف چیزی که میخوام بگم کم باشه رفتیم خیابان اندیشه 5 خانه معلم برا ناهار اگه گفتید با کیا با فرزانگانیا البته طیف وسیعی از فارغ التحصیلای سالای مختلف که البته بیشترشون 77 بودند دستشون درد نکنه به هر حال کلی خوش گذشت معلمایی رو دیدیم که سال ها بود ندیده بودیم سالن کوچیک بود ولی پر از آدم هر معلمی از در می اومد اینقدر آدم دورشو میگرفتند که ما ترجیح میدادیم عقب واسیم تا بعد دیدو بازدید بقیه شاید به ما هم نوبت برسه کلی خاطرات زنده شدند کلی حال و هوای مدرسه نو شد من که میگم تا حالا بهتر از دوران فرزانگان نداشتم چه روزهای خوبی ، اولا که اومده بودم دانشگاه یه حسی داشتم انگار که دانشگاه موقتیه و میخوایم برگردیم مدرسه میخوایم وقتی که بارون میاد کلاسارو تعطیل کنیم و مثل دیونه ها جیغ بکشیم از پله ها سرازیر شیمو تو حیاط با صدای بلند یار دبستانی من، ای ایران و سرودای ملی مونو بخونیم. سرود ملی واقعا واژه قشنگیه برا اون سرودا چون ما واقعا یه ملت بودیم. کلی فرزانگانی کلی همبستگی الانم که باز می بینمشون کلی ذوق میکنم .یکی توجمعمون میگفت هرجای دنیا بری بالاخاره یه چند تایی سمپادی پیدا می کنی. یاد همه اون روزا بخیر (البته برا من هنوز هم خیلی زنده هستند) که آقای محسنی پور سر کلاس داستان دوئل ریاضیدانارو تعریف میکرد{البته ایشون نیومده بودند}، آقای نیوشا را جع به اینکه چگونه یک انسان با آداب باشیم حرف میزدند امروزم واقعا خوشتیپ بودند کت شلوار با کروات، آقای شکوهی با اون صدا عوض کردنا و اداهای تئاتری که تاریخ درس میداد و اون سوالای عجیب غریبش: آیا بزرگراه یادگار امام بزرگراه نیایش را قطع میکند؟چرا؟ (بالاخره ازش پرسیدم که چرا بازرگان استعفا داد اونم گفت: یکی که راننده ماشین لوکسه نمی تونه بلدوزر برونه. هرچند این اون جوابی نبود که من 5،6 سال بهش فکر میکردم ولی خوب نظر ایشون هم محترمه)،آقای حاجی بنده ام اومده بود یادم میاد که خیلی بامزه درس می داد، آقای غیاثی هنوزم درس میده عشق این مرد به تدریس چه قدر قشنگه اینکه بانی این گردهماییم ایشون و سالنامه رو هم با تلاش ایشون چاپ کردیم واقعا قابل تحسینه اینکه آدم چه قدر می تونه تاثیر گذار باشه و هیچ وقت زندگی و تکاپو را ول نکنه [never give up]. کلی ناظم و معلمای خانمم بودند،خانم اسکندری که سر کلاسش ترقه زدیمو چه بلوایی به پاشد،خانم حسینی با اون لبخند همیشگیش،خانم مرندی که وقتی آدم می دیدش یاد بارفیکس زدن می اوفتاد (واقعا لازمه آدم یک دقیقه بالا بارفیکس بمونه؟!)، خانم خرسند همشهرکیمون، خانم آهنی اصلا عوض نشده بود تنها معلمی که مغنعه نمیپوشید، تازه سر کلاس روسری سفیدشو بر می داشت یه دست توی موهای سیاهش می کشید و کلاس شروع می شد. روز اولی که سر کلاسمون اومد توی خونه یه بند ازش حرف می زدم ،امروزم بهش گفتم که اگه اون نبود من "ضرب ضربت "یاد نمی گرفتم گفت مهم این بود که "انی احبک" رو یاد بگیری،خانم حاجیلی منو یادش بود به اسم، گفت اصلا فرقی نکردم (راست می گفت بزرگ شدن سخته) ، خانم نوربخشم بود منطق درس می داد جای دینی سال اول می گفت می شه پای تلفن رو زمین جلو پاتو نشون بدی بگی بابام الان اینجا نیست از نظر منطقی عیبی نداره ولی از نظرای دیگه....،خانم پورسعید که سعی می کرد سه نوع تعادلو به ما بگه تازه من همین چند ماه پیش بود که منظور دقیقشو فهمیدم، بد نیست از دو سه نفر که نیومده بودند هم نامی ببریم خانم رحیمی که کتاب توان بی پایان معرفی کرد،خانم عمادی نژاد که من یه جورایی از کلاسش خوشم میومد،. خیلی جالب بود آدما هم دیگه رو می دند تنها از اینکه توی این جمع بودند لذت میبردند با روی باز همدیگرو میبوسیدند حتی شاید قبل اینجا همدیگرو جای دیگه ای ندیده بودند ولی تعلق داشتن به اون دوران به روح اون مدرسه به اونچه تکتکمون ازش لذت میبردیم همه رو به هم نزدیک کرده بود و هیجان جمعو بالا برده بود. خانم حائریم دستشون درد نکنه با اینکه سالی که ما رفتیم دبیرستان بازنشسته شدند ولی همه بچه هارو تحویل گرفتند و یه کتاب که خودشون ترجمه و تالیف کرده بودند به ما داند هدیه قشنگی بود. جالب این بود که معلمام کلی کیف کرده بودند و خوشحال بودند که تو این جمع بودند.هی عکس مینداختیم انگار میخواستیم تمام لحظات رو حبس کنیم طوری که نتونند از دستمون در برند. بعشی موقع ها پیش خودم فک میکنم واقعا دانشگاه خیلی چیزای بیشتری از دوران مدرسه به من یاد داده؟ یعنی اینجایی که بهش می گند محل دانش واقعا ارزش واقعیش از مدرسه بیشتره یا فقط یه اسم قلمبه است .... الان که فکر میکنم انگار که مدرسه خاطره نیست انگار زندست و داره دنبال من مییاد هر جا که برم هر زمانی که باشه .انگار یه تکه مخصوص من هست که هیچ وقت گم نمیشه و هر وقت که بخوام می تونم دوباره حسش کنم و ازش لذت ببرم .ماتوی اون مدرسه بزرگ شدیم چه طور می شه اونو از ما جدا کرد؟ شاید خیلی احساساتی شدم ولی امروز یه روز عالی بود از همه اونایی که باعث و بانیش بودند تشکر می کنم. امیدوارم ادامه پیدا کنه و ایندفعه 84ری ها هم بتونند معلمای خودشونو که مشترک نبودند دعوت کنند. پ.ن:این واژه معلم چه قدر لطیف تر از استاده. چقدردلم برا لطافت تنگ شده بود...
بهمن 1387

خودم گرفتم

می خواستم یه ذره به این روزها ربط داشته باشه . هر چند که این عکس اصلا در روزهای محرم گرفته نشده نمی دونم چرا امسال محرم اصلا برام محرم نیست حال و هوای عاشورا رو نداره. شاید چون هوا سرده واقعا نمی دونم . حرف راجع به عاشورا زیاد هست . این قدر موضوع تو این روزا پیدا می شه که آدم بخواد دربارشون فکر کنه. از قسمت قصد و نیت امام تا حال و هوای این روزا واینکه این سنتی که برای ما مونده واقعا چه خاصیتی داره؟ آیا ما تونستیم ازش بهره ی معنوی ببریم؟ نکنه تمام اعتقاداتمون بشه یه شب علم بلند کردنو دو سه روز پلو خوردن. نمی دونم شایدم من اشتباه می کنم بگذریم اینجا که می بینی یه امام زاده مانند توی طرفای شاهروده بالای یه کوه اسمش پیر مردان مثل اینکه درویش بوده عکس های دیگه ای هم که از اینجا گرفتم خوب شده شاید بعدا با توضیح بیشتر بذارم اینجا بگما، این عکسه ممکنه همچینم کار هنری نباشه ولی خوب با دروبین زنیت از این تنظیمی ها که کاملا غیر اتوماتیکه گرفتم هر وقت که با این دوربینه عکس می ندازم یا نصفش می سوزه یا نور کافی ندیده البته آماتوره آماتورم زیاد باهاش کار نمی کنم ولی عکاسی رو بدین روش که مجبوری همه چیزا رو خودت تنظیم کنی دوست دارم آخرشم بگم دوستان امانتو رعایت بکنید چون احتمالا تمام عکسایی که تو بلاگم می ذارم رو خودم گرفتم پس ذکر منبع در صورت استفاده فراموش نشود.
دی 1387

وبلاگ نویسی

قرار بود اولین قسمتی ک تو بلاگم می نویسم این باشه ولی چه کنیم ک بعضی مواقع انسان باید با مردن آغاز کنه

خوب چند وقت بود یه سری آدما می گفتن بلاگ بنویس (البته فک نکنید آدمای زیادی بودند ولی خوب یه چندتایی بودند دیگه) اصولا دلم می خواست بدونم بلاگ نویسی چه فایده ای داره؟شما می دونید؟
چند حالت داره
اول اینکه شما می روید توی یکی از این سایت های بلاگ دار ثبت نام می کنید آدرس بلاگتونم به احدناسی نمیدین یا توی همین 360 یه بلاگ باز می کنید گزینه فقط من (اونلی می) را انتخاب می کنید به نظر من ک این کار کار عبثی است خوب دفترچه خاطراتو براچی گذوشتند؟ خوب استفاده اش هم راحت تره مثلا شبا یا هر وقت ک بخوای یه دفتر کوچیک هست ک توش بنویسی کسی هم به اون دست پیدا نمیکنه در بیشتر مواقع هم به نظرم نوشتن راحت تر و بهتر از تایپ کردنه
گیرم ک بعضی مواقع یه آدمایی ک نمیشناسیمشونم بیاند نظر بدن مگه چند درصد احتمال داره نظرهای اونا مفید باشه یا مثلا با هم دوست شیم چون اصولا آدمی نیستم ک تو وب بگردم یعنی حوصله ندارم باعث می شه ک زیاد این کار برام جذاب نباشه و اگر نه آدمایی هستند ک با کلی آدم جدید تو وب دوست میشند ک احتمالا این نوع وبلاگ نویسی ب درد اونا می خوره
در ضمن حداقل الان همچین آدم صاحب نظری درباره ی خیلی از مسائل نیستم که اظهار نظرم لا اقل در بیشتر مواقع ب درد آدمای دیگه بخوره . آدم مشهوریم نیستم مثل خواننده ها یا نویسنده و هنرپیشه ها ک با بلاگ با مخاطبم ارتباط برقرار کنم یا فعلا ک ازاین هدفها ندارم ک جمعیتی را راجع ب چیزی آگاه کنم مثل این سازمان های محیط زیست ومراجع دیگه خلاصه از این نظرم بالگ نویسی زیاد بدرد نمی خوره
راجع به محتویات بلاگم ک بحث کنیم من زیاد معتقد نیستم ک باید بلاگم را با شعر و کلمات قصار پر کرد به چند دلیل یکی ینکه اگر واقعا انتظارتان از بالگ اینه می تونید یه سری به صفحه دوستان من بزنید مطمئینا به نتیجه مطلوب می رسید فک نکنم یه نفر بیشتر یا کمتر تاثیر زیادی داشته باشه دلیل دیگر اینکه اکر منم مانند بعضی دوستان دستی در شعر و شاعری داشتم اون می شد یه چیزی از شعرهای خودم میذاشتم ک اینم در مورد من صادق نیست در مورد این پست اول هم باید بگم واقعا ارزش گذاشتن توی پست را داشت کم پیش می آید ک من به یک چنین نتیجه ای برسم بعضی شعرها فقط قشنگند و بعضی دارای معانی خوبی هستند ولی لزوما به دل من نمینشینند چون یا تکراریند یا اصل موضوع را نگفتند (بالاخره هر کس یه ذره تلاش کنه می تونه جمله حکیمانه ای بگه شما هم همین الان یه ذره تلاش کن مطمئینا به نتیجه میرسی ولی حکیمانه داریم تا حکیمانه!) بالاخره انتخاب یه شعر محبوب به روحیه آدمم بستگی داره دیگه، گیر نده!
خوب یکی از دوستان نیز بلاگشو پر از عکسایی کرده که خودش گرفته البت چند وقته کم کاری می کنه منم بلاگشو خیلی دوست دارم ولی شاید من هر از چندگاهی یه عکس خوب بگیرم، شاید تو بلاگم بذارم
دیگه از محتویات بلاگ حرف های خصوصیه که بین چند نفر فقط معنی داره ک من تا حالا به این موقعیت نرسیدم (وگرنه تا حالا بلاگ می نوشتم)
میمونه حرف های خود آدم چیزه بدی نیست ولی من درباره اش یه نظری دارم:
یه وقتی بود با یه دوست خوب تو راهنمای راجع به حریم خصوصی این که انسان ها اصولا یه چیزی رو فقط برا خودشون می خواند و با کسی تقسیمش نمی کنند کلی بحث کردیم الان از یه زویه دیگه بهش نگاه می کنم آدم دوست های (کلا آشنا فامیل منظور آدماییند ک آدم باهاشون ارتباط داره ) متفاوتی داره که یه تکه از خودشو با اونا تقسیم می کنه این قطعه می تونه از کل آدم تا یه ذره کوچیک از اون باشه ولی معمولا هیچ انسانی کلشو با کسی تقسیم نمی کنه و معمولا با آدمای متفاوت بر حسب نوع دوستی قسمت های متفاوتی را تقسیم می کنه حالا با نوشتن وبلاگ ممکنه قطعه ای رو که نمی خواهی با یکی قسمت کنی خود ب خود قسمت شه مثلا همین الان هرکی این متنو بخونه می فهمه ک من زیاداهل چرخش تو اینترنت نیستم یا کلی چیزای دیگه بنابراین می بینیم که نظر من درباره وبلاگ نویسی زیاد هم مساعد نیست ولی خوب حالا دوست دارم بعضی چیزارو یه مدت اینجا بذارم ببینم اینجوریش چه حالی میده مخصوصا از وقتی وبلاگای یک سری از دوستامو خوندم که تو اونا خود خودشون بودن و آدمو یاد اونا می انداخت حسش خوب بود
البته از اینکه پست طولانی بدم زیاد خوشم نمیاد چون اصولا به جز چندتا وبلاگ خاص بقیه را اگه پستش طولانی باشه نمی خونم مخصوصا یه پستی مثل اینو اگه تا اینجارو خوندین یا بلاگ من برا تو جزو بلاگای خاص بوده یا واقعا حوصله زیادی داری (ممنون ک تا اینجا خوندی )
نتیجه میگیریم که اصلا مهم نیست مطالب بالا رو بخونی یا نه ولی من بلاگ می نویسم چون تجربه جدیدیه شایدم بعد یه مدت خوشم نیاد ولش کنم
فعلا
آبان 1387

به نام خدا وآغاز به مردن کردن

به آرامی آغاز به مردن می کنی 
اگر سفر نکنی اگر کتابی نخوانی 
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی اگر از خودت قدر دانی نکنی 
به آرامی آغاز به مردن می کنی
  زمانی که خودباوری را در خودت بکشی  
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند 
به آرامی آغاز به مردن می کنی  
اگر برده عادات خود شوی 
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی 
اگر روزمرگی را تغییر ندهی 
اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی 
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی 
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی 
اگر از شور و حرارت از احساسات سرکش  
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا می دارند و ضربان قلبت را تندتر می کنند 
دوری کنی  
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی  
اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی آن را عوض نکنی  
اگر برای مطمئین در نا مطمئین خطر نکنی 
اگر ورای رویاها نروی  
اگر به خودت اجازه ندهی که حد اقل یک بار در تمام زندگی ات ورای مصلحت اندیشی بروی 
-
  امروز زندگی را آغاز کن 
امروز مخاطره کن 
امروز کاری کن نگذار که به آرامی بمیری 
شادی را فراموش نکن 

پابلو نرودا

به نظر من زیبا بود شاید اونقدر که ارزش گذاشتن روی اینجارو داشت از کسی که برام فرستادتش و منم خیلی دوسش دارم ممنون
آبان 1387