۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

برف می باره...

از پنجره بیرونو نگاه می کنم درخت کاج سر به فلک کشیده جلوی پنجره اینهو کریسمس شده. برف اومده و زمین سفید شده. به رسم قدیم ها زل می زنم به چراغی که پایین پنجره است تا ببینم برف می آد هنوز یا نه. در هاله اطراف چراغ روشن دونه های برف در هال پایین رفتنند. برخی هراسان از جلوی نور رد می شوند و برخی نمنمک و چرخان چرخان.  دلم هری می ریزه پایین انگار هم زمان دلم غنج هم می ره. می گردم در اعماق وجودم تا منشا این حسو پیدا کنم.
یه دختر مدرسه ای (دبیرستانی تقریبا) چسبیده به پنجره و داره به چراغ پایین پنجره نگاه می کنه به شدت بارش برف و برف نشسته روی زمین. داره قند تو دلش آب می کنه که اگر همین شدت باشه فردا تعطیله.... اگه همینطوری بباره منطقه 1 یا 3 حتما تعطیلند و ما هم تعطیل می شیم و همین جوری داره قوطه می خوره تو یک روز تعطیلی لذت بخش. که ممکنه اصلا در گردش احوال تغییری ایجاد نکنه ولی تعطیلی یه چیز دیگست.  درست مثل آخر ماه رمضان، هی به آسمونو تلویزیون نگاه می کنی یه اضطرابی هست نه از اون اضطراب های بد یه نوع اضطراب با ته مزه شیرین. هی درباره ی دیدن ماه شوخی می کنی و هی خدا خدا می کنی که فردا تعطیل باشه...
الان اضطراب من از همون جنس از اون اضطراب های شیرین از اون حس های جالب. این برفم از اون برف هاست، از اون برفایی که فردا توی راه بچه مدرسه ای ها خانم و آقایون مهربونی پیدا می شند که می گند: کوچولو کجاد می ری؟ مدرسه ها رو تعطیل کردند! واز اون به بعد این کوچولو منتظر برف می شینه و منتظر تعطیلاتی که از اخبار یا از عابران پیاده می شنوه.
آره برف همیشه با خودش این اضطرابو می آره و من لذت می برم از اینکه سرمو میچشبونم به شیشه سرد پنجره و خیره می شم به چراغ روبروی خونمون که بارش برفو واضح می کنه و بعد مدتی بخارنفسم شیشه رو می پوشونه اون وقت یه صورتک خندون می کشم روی شیشه.

......
پ.ن: شایدم این اضطرابو الان دوست ندارم شایدم دلم نمی خواد بفهمم دیگه برف برای من تعطیلی (یه تغییر) نمی آره