۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

تنبلی!


یک سری موجودات ریز کوچولواما فکر کنم از ویروس ها و میکروب ها بزرگترند. می رند زیر جلدت و تو رو دچار رخوت و بی حوصلگی می کنند. می چسبونندت به صفحه ی تلویزیون شایدم صفحه ی مانیتور یا صفحه ی موبایلت بالاخره هر چیزی که بتونه تورور از کارو زندگی بندازه. حتی تفریحات سالمی که برای خودت درست کردی رو ازت می گیرند(وبلاگم جزوش). اینقده سخته از دستشون خلاص بشی. مخصوصا اگه کمبود ویتامین انگیزه داشته باشی. اگه یکی بیاد بالاسرت به زور تورو مجبور کنه یه کارایی کنی شاید به طور موقت درمان شه. ولی درمان قطعی سراغ دارید؟
1389/3/8 

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

مشارکت اجتماعی



چند هفته پیش بالاخره یکی به فکر این آسانسورهای درب و داغون ساختمونمون افتاد. نماینده ی ورودی یک سری پرسشنامه داده بود به نگهبان ورودی، که اون هم پرسشنامه ها رو به ساکنین بده.بعد توضیحاتی گفته شده بود رای بدید.5 تا گزینه داشت که از تعویض کل آسانسورها تا اصلا هیچ کاری نکردنو شامل می شد و سه هفته وقت داشتی که جواب بدی.بعدا هم متن ارسال شده توسط یک شرکت برای تعویض آسانسورها و قیمت های برآورد شده را با توضیحاتی مفصل زدند تو ورودی. بعد سه هفته نتایج نظر سنجی رو زدند به دیوار بین دوتا آسانسور که 21 واحد جواب دادند فکر کن از72 واحدفقط 21 واحد جواب دادند یعنی حتی بیشتر مردم تلاش نکردند گزینه ی هیچ کاری نکنید را علامت بزنند. یا مثلا جلسه های مربوط به اداره ی ورودی که تشکیل می شه حداکثر 10 نفر توشون شرکت می کنند. فکر کنم خیلی از اونایی که تو مجتمع مسکونی های بزرگ زندگی می کنند می فهمند من چی می گم. خوب مسئولیت پذیری و مشارکت در امور جامعه از همین جا شروع می شه! شرکت در این جلسات وجواب دادن به پرسشنامه در حقیقت ارزش قائل شدن برای خودمونه برای محیط زندگیمون ولی خیلیا از زیرش در می رند و فکر میکنند زرنگی کردند. جالب اینه که اکثرا همین آدما هستند که وقتی یک مشکلی پیش میاد از همه بلند تر فریاد می کشند و زمین و زمان را به هم می دوزند و نه تنها کمک نمی کنند بلکه اون آدمایی رو که مسئولیت پذیر بودند رو مسئول می دونند.بدون آنکه فکر کنند اون موقع که جیک جیک مستونشون بوده باید به فکر زمستون می بودند . نمونه های اینچنین در جای جای مملکت ما دیده می شه. اینکه اون موقعی که باید اعتراض بکنیم اعتراض نمی کنیم، اون موقعی که باید مشارکت کنیم مشارکت نمی کنیم، خلاصه تنبلی می کنیم وتازه توقع داریم آدمای دیگه ای مسئول کارهایی باشند که به ما از همه بیشتر مربوطه و کارشونم بدون نقص انجام بدند.
از من قشنگتر آقای نسیم خاکساری در قصه ی آشغالدانی این مفهومو بیان کرده. من از این داستان خیلی خوشم اومد اینقدر که بعد 3 سال بازم وقتی اینجور چیزا رو می بینم یاد اون داستان می افتم! بخونیدش حتما، فکر کنم خوشتون بیاد.

-------
پ.ن: این داستانو توی نشریه رودکی شماره 14 خوندم
فکر کنم 1389/3/1

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

هزار خورشید تابان

عنوان کتاب: هزار خورشید تابان
نویسنده: خالد حسینی
مترجم: پریسا سلیمانی-زیبا گنجی
انتشارات مروارید

خوب از کجا شروع کنیم...
من کلی خورد تو ذوقم وقتی این کتابو خوندم. لازم به ذکر است که من بادبادک باز (دیگر کتاب خالد حسینی که باعث شهرت اون شد) رو نخوندم شاید اون انتظارات منو بیشتر برآورده کنه ولی حالا می گم چرا خورد تو ذوقم.
خوب کتاب بادبادک باز اینقده مشهور شد که ازش فیلم ساختند و یک ایرانی جای پدر بازی کرد و نقش های اصلی فیلم که از قرار دو پسر نوجوان بودند مجبور شدند (شایدم با کمال میل) از افقانستان برند یه جا دیگه زندگی کنند به خاطر مسائل امنیتی. بعد پشت کتاب می خونی که نوشته من در بابادبادک باز داستان پدران و پسران افغانستان را نوشتم و هزار خورشید تابان ادای دینی به زنان سرزمینم است.
بعد من پیش خودم یه پرل باک دیگه (نویسنده ی کتاب خاک خوب)، یه الکس هیلی افغان (نویسنده ی کتاب ریشه ها)،یک اسماعیل فصیح جدید(نویسنده ی کتاب داستان جاوید) یا حتی یک پری نوش صنیعی برای افغانستان (نویسنده ی کتاب سهم من) رو انتظار داشتم. یکی که منو ببره به افغانستان، تاریخشو- تاریخ معاصرشو،فرهنگشو،روابط اجتماعی افغانستان رو بهم شون بده. یه تصویر واقعی تر از این کشور همسایه. البته نباید بگم که احتمالا انتظار اینکه تاریخ و فرهنگ قوم های متفاوت و نوع لباس و غذا و رفتار اون ها رو به من بگه انتظار بی جایی بود(این کاری است که پرل باک تو کتاباش می کرد یا می کنه! با خوندن رومان هاش کلی چیز از فرهنگ شرق یاد گرفتم با اینکه پرل با ک اصلا شرقی نبود). البته شاید انتظار بیخودی بود، خوب آدم این همه کتاب از نویسنده های غربی می خونه شاید تو خیلیاش فقط یه قصه روایت شده، شاید خیلیاش مثل دزیره یا ماری آنتوانت نباشند که با خوندن اونا کلی اطلاعات از تاریخ انقلاب فرانسه بدست بیاری، شاید خیلیاشون فقط قصه باشه. ولی خوب این خیلی هیجان انگیزه که فکر کنی یه کتاب از یه نویسنده ی افغان هست که نویسنده شم مشهور شده و کلی قند تو دلت آب می کنی که هی کلی چیزای نو! غافل ازاینکه این نویسنده یه نویسنده است از دیار افغانستان و اصلا لزومی نداره که مثل نویسنده های دیگر نقاط ،نخواد فقط یه داستان بنویسه....پس اون چیزی که پشت کتاب نوشته بود چی؟!
کتاب دارای یک داستان پر آب چشم می باشد که همان طور که در بالا توضیح داده شد اگر یکی دو قسمت کوچولو رو تغییر بدیم این داستان می تونست توی هر جای دیگه به غیر از افغانستان هم اتفاق بیوفته. چون داستان زن های زجر کشیده از دست مردانی که هیچ رگه ای از انسانیت در آن ها وجود نداره و یا شاید دنیاشون خلاصه می شه به خودشون داستان تازه ای نیست. یک واقعیت در تمام جوامع بشری!(حالا ماجرای گفته ی خانم صدر برای من پیش نیاد. من اینجا قید "همه" به کار نبردم! حالا بعدا راجع به این چیزام شاید بحرفم)
آخر داستان هم یه مقداری هپی اند است که به نظر من همچین زیادم طبیعی نیست که همه چی اینقده گل و بلبل باشه ولی خوب شاید این آقا باید به افغان های محترم یه مقداری روحیه بده .
خوب به عنوان حسن ختام انتقاداتم بگم که تجربه نشون داده وقتی از یه چیزی پیش از به وقوع پیوستنش انتظاری داری، معمولا منجر به این نوع انتقادات هم می شه وکم پیش میاد که اون چیز انتظارات تورو برآورده کنه. شاید به همین دلیل بود که اینجوری شد شایدم من هم حق دارم.
خوب حالا یه سری نکات دیگه: اولندش که داستان نسبتا خوب بود طرز نگارش و تخیل نویسنده که چنین ماجرایی به ذهنش رسیده . قسمت هایی که باید احساساتی می شدی هم خوب بود، البته چون من به دیده ی انتقادی نگریستم بیشتر از اونچه که تو برای شخصیت داستان ناراحت بشی و خودتوجاش بذاری باید از تخیل خودت استفاده می کردی تا احساساتی شی . از طرز نوشتن نویسنده نمی تونستی خیلی از احساسات را درک کنی بلکه موقعیت و توضیح داده بود اونم بعضی جاها نه خیلی واضح تو باید خودت فکر می کردی که آهان پس حتما یه همچین احساسی داره!
یه چیز جالب دیگه هم قسمت فیلم تایتانیکش بود که با وجود ممنوع بودن تلویزیون، اینا با چه مصیبتی تلویزیون و ویدئوشونو قایم می کردند و فیلم تایتانیکو می دیدند تازه وسایل تایتانیک هم قاچاثی وارد می شد اصلا اسم یه محل رو هم تایتانیک گذاشته بودند! و بعد اینکه طالبان رفتند این فیلم توسینماهاشون نمایش داده شد. من هنوز تایتانیک رو کامل ندیدم! حالا راجع به این بخشا به طور مستقل می شه کلی حرف زد بماند برای بعد.
بعدش اینکه یه جاهایی آدم می تونست خدا رو به خاطر زندگی خوبی که داره شکر کنه.
یکی دو جا هم خیلی مختصر یه واقعیتهایی از افغانستا نو رو می کرد. مثلا اینکه به صورت خیلی جزئی می فهمی که تاریخچه ی جنگ ها چی بوده (خیلی جزئی شاید اطلاعاتش تو 3 خط خلاصه شه . در حد تاریخ جنگ ها) و اینکه قبل این اتفاق ها ممکن بود خانواده های خیلی معمول که به تحصیل فرزندانشون اهمیت می دادند هم تو اون جا بوده باشه که البته دور از انتظار نبود.
و نکته ی آخر قسمتی بود که پیام طالبان پس از پیروزی و ورود به کابل که شامل قوانین و مقررات جدید بود را نوشته بود. بعد از خوندنش فکر کردم مگه مملکت ما چه قدره با طالبان شدن فاصله دار؟ اصلا شاید الانم تفکر طالبان هست که اینجا حضور داره.

1389/2/25
----------
پ.ن.1:توی شناسنامه ی کتاب در قسمت یادداشت نوشته شده:
کتاب حاضر اولین بار با عنوان هزار  خورشید درخشان توسط بیتا کاظمی به فارسی ترجمه و توسط انتشارات باغ نو در سال 1386 منتشر شده است.
داشتم پیش خودم فکر می کردم چرا یک کتاب باید بیش از یک بار ترجمه شه؟
یعنی نمی شه جای یک کاری که قبلا شده یک کار جدیدکرد؟
یعنی فکر کردن که شاید ترجمه ی اونا بهتر باشه؟

پ.ن.2: از طرح جلد کتاب هم خوشم نیومد (ببینا، آدم بخواد از یه چی انتقاد کنه چی کارا که نمی کنه!)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

ارتباط مکانیکی


سال اول دانشگاه بود، تو سایت می دیدی 2 نفر دارند با هم می چتند(چت می کنند، مکالمه از طریق وب)، فقط 3-4 تا کامپیوتر باهم فاصله داشتند. بعد با هم تو نت خداحافظی می کنند یکی شون می ره بیرون از کنار اون یکی هم رد می شه تنها شاید یه سر برا هم تکون بدهند شاید اون کارم نکنند.
تو گروپ یک سری از ورودی ها می بینی چه بحث هایی وجود دارد بعد نصف اونایی که تو گروپ اند به هم سلام هم نمی کنند!
طرف و سال به سالم نمی بینی اصلا برات مهم نیست، بعد هی براش میل فوروارد می کنی!
داری با یکی می چتی احساستو می خوای نشون بدی؟ این همه شکلک رو برا چی اختراع کردند پس؟
یه سمس برا یکی می فرستی جواب می ده جوابشو می دی و همین طور تا به بینهایت، یه وقت زنگ بهش نزنی صداشو بشنوی.
می ری با یکی تو نت دوست می شی تو چت روم تمام رازهی زندگی تو که به هیچ کی نگفتی می گی!
تولد دوستته (دوستش داری خیلی)، بعد نمی ری ببینیش، زنگ بهش نمی زنی، یه اسمس که به زور 1 جمله می شه براش می فرستی تازه توقع داری جوابتم بده!
عید شده، عید دیدنی چیه، یه اسمس می نویسی برا همه سند می کنی، یه چیز بنویس که به درد همه بخوره، نمی خواد وقتتو برا تک تک افراد تلف کنی.
خونه ی دوست و آشنات یک ربع باهات فاصله داره سال تا سال نمی بینیشون بعد هی سمس براشون می فرستی.
آشنا دیدی؟ اون ورو نگاه کن کی حوصله داره سلام علیک کنه؟!
تو فیس بوک هزارتا دوست داری؟ چه خوب! تو 5 سال گذشته 10 تاشونو 1بار دیدی، با 2 تا دیگشونم 2 با تلفنی حرف زدی، یک بارم به یکی دیگشون اسمس زدی، خوب چی می خواند دیگه؟ چند صد سال یه بار تو صفحشون یه چی می نویسی بسه دیگه!؟بعضی هاشونم اصلا نمی دونی چه جوری دوستت شدند، شاید فقط دوست دوست دوستت بودند!
دوستتو دیدی دارین با هم حرف می زنید، آخ آخ الانه که سریاله که راجع به روابط یک سری دوسته شروع بشه، خداحافظ زود برم خونه که ببینم این دوسته که اون دوسته رو دیده بود داشت باهاش حرف می زد به چه نتیجه ای رسیده؟
.
.
.
کسی رو پیدا نکردی براش یه چیزایی رو تعریف کنی؟ خوب یه وبلاگ بزن!!

---------
پ.ن: بیشتراینا که گفته شد مربوط به الکترونیک می شه ولی اسمشو برا این مکانیکی گذاشتم که منظورمو بیشتر می رسوند، بیشتر بار منفی رو انتقال می داد!
1389/2/18

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

:)



اگر چیزی رو دوست نداری سعی کن اونو تغییر بدی

               
           اگر نتونستی  اون چیزو تغییر بدی خودتو تغییر بده


1389/2/16

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

نی نی و آقاهه


امروز  که سوار مترو شدم. همین طور که آویزون وایستاده بودم و داشتم به این فکر می کردم که تازه بعد این همه وقت تلف کردن چه مقدار از وقت عزیزم که لا اقل می تونم بخوابم تو خونه را باید تو مطب دندون پزشکی تلف کنم، یه نی نی رو دیدم بغل مامانش نشسته بود. خیلی تپل نبود و صورتشم کوچولو بود ولی گرد بود ، با دو تا از اون لپهایی که راحت کشیده می شند که وقتی پایینو نگاه می کرد دو تا گلوله قد گوجه سبز از لپهاش آویزون بود. خلاصه کلی سفیدو با مزه بودبا چشم های سبز کدر و یک کلاه سفید. سه تا بچه ی حداکثر سوم دبستا نی هم داشتند نگاهش می کردند منم که به تجربه برام ثابت شده که تو این مکان های عمومی اگر یک چیزی پیدا کنی که سرت گرم شه زمان زودتر می گذره داشتم نی نی رو نگاه می کردم که سرم گرم بشه!
یک ایستگاه مانده بود که پیاده شم، یه پسر جوان تقریبا بلند قد، لاغر، که یک بلوز مردونه ی آبی پوشیده بود و تمام لباساش به تنش زار می زد و مستعمل بود  با یک جعبه پر از خوشبو کننده ی از واگن بغلی وارد واگن ما شد در حالی که لنگ می زد و چند وقت یه بار یه صدایی ازش در می اومد که من فکر می کردم نمی تونه درست حرف بزنه ولی بعدا فکر کردم حتما می گفته آدامس. جعبه شو جلو مامان نینی گرفت و بعد هم جلو اومد و به دو، سه خانم دیگر تعارف کرد، هیچکی ازش نخرید. برگشت بره اون ور واگن که یکهو برگشت نزدیک نینی شد دستشو برد طرف لپش، با دستش لپ نینی دو گرفت، بعد به سختی خم شد، حرکتش طوری بود که انگار مشکل حرکتی داره، سرشو برد طرف نینی و با لبهای درشت قرمزی که داشت و پشتشون یه ردیف نازک سیبیل داشت نی نی رو بوسید بعدم انگار کار خیلی معمولی ای کرده رفت اون ور واگن به بقیه آدامساشو نشون داد و هیچ کس از اش نخرید و دوباره برگشت همون واگنی که ازش اومده بود.
حالا بوسیدن نینی ممکنه حتی نصف دقیقه هم طول نکشیده بوده باشه ها. ولی برای من شاید یک ربع بود. مامان نینی هم هیچی نگفت هیچیه هیچی. در کف حرکتش بودم. می خواست نینی رو ببوسه خوب بوسید!
1389/2/15

ارتباط موثر


چند وقته که فکر می کنم راجع به این واژه ارتباط و هم چنین به نحوه ی برقراریش. چون خیلی مسائل پراکنده است تو چند تا پست می گم.
خونده بودم که موقعی که داری به حرف یکی گوش می دی حالتش اینه که روبروش می شینی، سرتو کج می کنی، سعی می کنی بهش  و به صورتش نگاه کنی، زیاد وول نمی خوری، احتمالا دستاتم بهم قفل می کنی جلوت می زاری. چند وقت یه بارم یه اوهمی می کنی یا سرتو تکون می دی که یعنی گوش می دی.
یکی می گفت ثابت شده که از تریق لمس کردن می تونی بهتر احساستو انتقال بدی. مثلا نشستی روبروی طرف دستشو دستت می گیری، همون جور که کلت کجه و اوهوم اوهوم می کنی مشکل اینکه دستاتو باید کجا بذاری حل شد.
خوب پس این پزیشنو می گیری و طرف شروع می کنه حرف زدن. بعد تو هم به حرفاش گوش می دی و سعی می کنی دقیق بفهمی چی می گه و چی می خواد.بعد اگه لازم شد سعی می کنی نظر خودتو که سعی می کنی خیلی خیلی منطقی باشه بهش می دی و سعی می کنی احساس مشترکتو صادقانه باهاش در میان بذاری اینکه بعضی قسمت های حرفاشو می فهمی. و هی سعی می کنی بهش بفهمونی که این نظرت که کلی هم بالا پایینش کردی فقط نظر تو می باشد و راه درست اون چیزی که اون انتخاب کنه!

اون وقت این می شه یک ارتباط موثر!

خوب مگه چند وقت یک بار این جور موقعیت ها پیش میاد که توارتباط موثر برقرار کنی؟ اصلا چند نفر می آند با تو حرف بزنند این جوری. مگه چند نفر تو دوروریات مشکل پیدا می کنند که بیاند با تو ارتباط موثر برقرار کنند؟ یا چند بار از این مواقع نادر پیش می آد که تو این موقعیت ها نباشی مثلا پشت تلفن باشی یا لازم باشه تو راه طرف و ببینی؟ اصلا خودت تا حالا به این نوع ارتباط موثر احتیاج داشتی؟ یا اگر داشتی کسی رو پیدا کردی که این ارتباطو باهات برقرار کنه؟ فکر کنم اینقدره همه کار دارند که تا بیایی وقت مشترک پیدا کنید که ارتباط برقرار کنید موضوع حل شده رفته!
خوب باید یه راه دیگه پیدا کرد.همه چی با فرمول حل نمی شه!خوب ارتباط که همش لین نیست تو باید بلد باشی با بقال سر کوچه، با اون که تو صف میزنه، با همکلاسیت،با استادت، با کارفرمات، با اون که تو نگاه اول ازش بدت می آدو خیلی های دیگه هم ارتباط برقرار کنی. کار سختیه! ولی شدنی حتما!
1389/2/15