۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

برخیز


سحر با من در آمیزد که برخیز
نسیمم گل به سر ریزد که برخیز
زر افشان دختر زیبای خورشید
سرودی خوش بر انگیزد که برخیز
سبو چشمک زنان از گوشه ی طاق
به دامانم در آویزد که برخیز
زمان گوید که هان گر بر نخیزی
غریو مرگ برخیزد که برخیز

فریدون مشیری
این تصنیف بسیار زیبا در آلبوم فصل باران توسط علیرضا قربانی خوانده شده

از تصویر سازی برای صبحش خیلی خوشم اومده! خیلی وقته که صبح های من صبح نیست!
از ترکیب زرافشان دختر زیبای خورشید بسیار خوشم اومده!


مری ومکس

به پیشنهاد وبلاگ یکی از دوستان این کارتونو دیدم.

می دونی باید کی نگاهش کنی؟ اون وقتی که خیلی خیلی آرامش داری و دوست داری یکی برات یه قصه رو آروم آروم تعریف کنه و آرامش تو رو بهم نزنه! به هر حال از اون کارتون هایی نیست که خیلی حرکت داشته باشه بیشتر هنری است. بنابراین یه موقعی که خواستی ریتم زندگیتو یواش کنی نگاهش کن ضرر نمی کنی!
اینا چیزایی بود که وقتی این کارتونو دیدم به ذهنم رسید ممکنه باعث شه که داستان کارتون لو بره!!!
1- آدم های تنهای تنها....
همه ی آدم ها در آخر تنها هستند. ولی فرقی هست بین آن هایی که خانواده و دوستان دارند و آن هایی که واقعا هیچکی رو ندارند. فرقش مثل اون زمانیه که تو یه امتحان سخت داری توی یک کلاسی که هیچ کدوم از آدم های اون کلاسو نمی شناسی و هیچ شناختی از اینکه چقدر درس بلدند نداری. و یه سوالی هست که سخته یا احتمال می دی که درس داده نشده یا نباید می خوندی اگه تو همچین کلاسی امتحان بدی اضطرابت می زنه بالا ولی اگه توی کلاسی باشی که امتحان دهنده هاشو می شناسی و با هم درس خوندید و مبادلات جزوه و کتاب داشتید سر امتحان لا اقل فکر می کنی همه مثل تواند!
و این کارتون پر بود از آدم های تنهای تنهای تنها... از اون آدم هایی که آدم هرچی فکر می کنه نمی دونه چه جوری می شه بهشون کمک کرد.

2-کارتونش بر اساس یه اتفاق واقعی بود. و من در تمام لحظاتش منتظر این بودم که اوضاع بدتر شه و خداخدا می کردم که فلان اتفاق بیوفته یا فلان اتفاق نیافته. دقیقا به خاطر اینکه یه چیزی از ته ته مغزم هی می آمد جلو که زندگی واقعی خیلی با این افسانه هایی که ما دوست داریم بشنویم فرق داره.
توی قصه ها و افسانه ها یه عبارتی هست که ته قصه می گند:و از اون به بعد همه چیز به خوبی خوشی گذشت یا فرنگیش می شه (دی لیو هپیلی اور افتر"اگه تونستی بخونی") ولی تو زندگی واقعی می گیم حالا باید با مشکلات بعدی کنار بیایم وبعدم خودمونو گول می زنیم که مشکلات نمک زندگی است. حالا نمی شه غذای بدون نمک بخوریم که مرض نمکم نگیریم.

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

برف می باره...

از پنجره بیرونو نگاه می کنم درخت کاج سر به فلک کشیده جلوی پنجره اینهو کریسمس شده. برف اومده و زمین سفید شده. به رسم قدیم ها زل می زنم به چراغی که پایین پنجره است تا ببینم برف می آد هنوز یا نه. در هاله اطراف چراغ روشن دونه های برف در هال پایین رفتنند. برخی هراسان از جلوی نور رد می شوند و برخی نمنمک و چرخان چرخان.  دلم هری می ریزه پایین انگار هم زمان دلم غنج هم می ره. می گردم در اعماق وجودم تا منشا این حسو پیدا کنم.
یه دختر مدرسه ای (دبیرستانی تقریبا) چسبیده به پنجره و داره به چراغ پایین پنجره نگاه می کنه به شدت بارش برف و برف نشسته روی زمین. داره قند تو دلش آب می کنه که اگر همین شدت باشه فردا تعطیله.... اگه همینطوری بباره منطقه 1 یا 3 حتما تعطیلند و ما هم تعطیل می شیم و همین جوری داره قوطه می خوره تو یک روز تعطیلی لذت بخش. که ممکنه اصلا در گردش احوال تغییری ایجاد نکنه ولی تعطیلی یه چیز دیگست.  درست مثل آخر ماه رمضان، هی به آسمونو تلویزیون نگاه می کنی یه اضطرابی هست نه از اون اضطراب های بد یه نوع اضطراب با ته مزه شیرین. هی درباره ی دیدن ماه شوخی می کنی و هی خدا خدا می کنی که فردا تعطیل باشه...
الان اضطراب من از همون جنس از اون اضطراب های شیرین از اون حس های جالب. این برفم از اون برف هاست، از اون برفایی که فردا توی راه بچه مدرسه ای ها خانم و آقایون مهربونی پیدا می شند که می گند: کوچولو کجاد می ری؟ مدرسه ها رو تعطیل کردند! واز اون به بعد این کوچولو منتظر برف می شینه و منتظر تعطیلاتی که از اخبار یا از عابران پیاده می شنوه.
آره برف همیشه با خودش این اضطرابو می آره و من لذت می برم از اینکه سرمو میچشبونم به شیشه سرد پنجره و خیره می شم به چراغ روبروی خونمون که بارش برفو واضح می کنه و بعد مدتی بخارنفسم شیشه رو می پوشونه اون وقت یه صورتک خندون می کشم روی شیشه.

......
پ.ن: شایدم این اضطرابو الان دوست ندارم شایدم دلم نمی خواد بفهمم دیگه برف برای من تعطیلی (یه تغییر) نمی آره

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

زمانی که یک اثر هنری بودم

زمانی که یک اثر هنری بودم
نویسنده : اریک امانوئل اشمیت
مترجمان: فرامرز ویسی و آسیه حیدری
انتشارات افراز

این کتاب یه فضای غیر واقعی ایجاد می کنه چیزی که لا اقل تا به حال در دنیای امروز به شکلی اینچنین واضح دیده نشده است.البته با خواندن این کتاب یه جاهایی هم ممکنه کاملا حالت چندش بهتون دست بده. آدم فکر می کنه که نویسنده اش مقداری دارای بیماری سادیسم می باشد. ولی خوب فکر نویی بوده و احتمالا برای اینکه این فکر دقیق و منطقی طراحی شود (البته از نظر نویسنده) نیاز بوده که داستان بدین شکل پیش برود.
 داستان در پی نشان دادن مفهوم هایی انسانی می باشد که احتمالا از آن ها به خوبی آگاه می باشیم و این کتاب به نوعی دیگر آن ها را برای ما یاد آوری می کند. البته داستان به صورت کاملا هپی اند تمام می شود .
قسمت هایی از کتاب که من پسندیدم:
متاسفانه روح مثل زخمی است که همیشه خون ریزی می کند و جز با مرگ التیام پیدا نمی کند
البته نه این که این جمله درست باشه ها (من فکر می کنم با مرگ التیام نمی یابد) ولی بیان این جمله در مکان خود در کتاب و از زبان آن شخصیت بسیار قابل تامل است.
آن بخشی از کتاب که می خواند از شهادت مادر و پدر آدام برای اثبات انسان بودنش استفاده کنندم خیلی خیلی جالبه. اینکه ادما بعضی وقت ها یه کارایی می کنند واصلا توجه نمی کنند که با این کارشون دارند به اطرافیانشون چه ضربه ای می زنند . خودخواهی کامل!
دیگه اینکه اول کتاب مترجم گفته که استفاده از نام های کتاب اتفاقی نبوده. ولی من فلسفه ی اینکه خدای بزرگ یونان در حقیقت در آخر کتاب شکست می خوره در به زانو درآوردن آدم و اینکه آنیبال که سرداری ایست که در آخر افسانه اش خودکشی می کنه ولی در این کتاب عاقبت به خیر می شود چه چیزی را باید برساند. شاید سرچشمه ی این ها در پرورش یافتن نویسنده در خانواده ای بی دین است که فلسفه ای جدا از فلسفه ای که من می شناسم را قبول دارند و به این دلیل درک آن برای من سخت است.
و تاکید کتاب بر اینکه هنر مندان بزرگ بعد از مرگ مشهور می شوند نیز کمی قابل تفکر است که چرا در زمان حیات هنر مندان مشهور نمی شوند؟ شاید به این دلیل است که بعد از مرگ هنرمند تازه به این نتیجه می رسیم که با مرگ آن دیگر اثری جدید تولید نمی شود و اثرهای او تبدیل به چیز کمیابی می شود و بعد از بررسی این چیز کمیاب به این نتیجه می رسیم که هنری بوده ولی در زمان زندگی طرف پیش خود می گویم خوب می توان هر روز اثر هنری بیافریند و زحمت بررسی آن را به خودمان نمی دهیم ولی کمیاب بودن اثر نیز بی تاثیر نمی باشد چه بسا اثری به دلیل کمیاب بودن نه هنری بودن دارای ارزش شود.
اینکه موجود زنده ای را اثر هنری کنیم موضوع جالبیست زیرا که ما تنها از مواد بی جان برای تولید اثر هنری استفاده می کنیم حداکثر استفاده از یک موجود زنده در خلق یک اثر کپی برداری از اوست، حال چرا یک موجودزنده را به عنوان ماده ی اولیه ی اثر هنری برنگزینیم. همین فکر فکر بسیار جالبی است که درون مایه ی داستان است و شاید خیلی از ماها جرات فکر کردن به آن را نیز نداشته باشیم!
1389/2/17