۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

من و خیام

این پست و قراره من زیاد حرف نزنم شاید پست های بعد راجع به خیام بیشتر بگم:

آخیییی:
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلوم شد که هیچ معلوم نشد

واقعا راست می گه:
گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را

جواب سوال:
ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می خور چو ندانی ز کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه ای و در خواب شدند


در وصف قطع کردن خواب ظهر:
در خواب بدم مرا خردمندی گفت
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چه کنی که با اجل باشد جفت
می خور که به زیر خاک می باید خفت

بامزه :
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هر چند به نزد عامه این باشد زشت
سگ به ز من است اگر برم نام بهشت

نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است

زان پیش که بر سرت شبیخون آرند
فرمای که تا باده ی گلگون آرند
تو زر نئی ای غافل نادان که تورا
در خاک نهند و باز بیرون آرند




نقد ونسیه:
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از نسیه بردار
کآواز دهل شنیدن از دور خوش است


دوست داشتنی:
گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و می خواره به دوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست

تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان کایشان
به زان که فروشند چه خواهند خرید

گویند بهشت حور و عین خواهد بود
آن جا می و شیر و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک
جون عاقبت کار چنین خواهد بود


کانان که مدبرنر سرگردانند:
اجرام که ساکنان این ایوانند
اسباب تردد خردمندانند
هان تا سر رشته ی خرد گم نکنی
کانان که مدبرند سرگردانند

روان شناسی جدید:
از رنج کشیدن آدمی حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بماند به جای
پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد

این دو سه روزه نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده است و روزی که گذشت


و سرنوشت:
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سی نشد
مغرور بدانی که نخورده است تو را
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد


واقعا نا:
بر من قلم قضا چو بی من رانند
پس نیک و بدش ز من چرا می دانند
دی بی من و امروز چو دی بی من وتو
فردا به چه حجتم به داور خوانند


مشکل مسکن:
در دهر هر آن که نیم نانی دارد
از بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد

ادمه دارد...

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

سوال

روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده ست مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علوی ست، یقین می دانم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دوسه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم؟
یا کدام سخن می نهد اندر دهنم؟
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟
یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان، تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
شمس تبریز، اگر روی به من بنمایی
والله این قالب مردار به هم درشکنم


خوب منبع: منسوب به مولانا می باشد ولی در دیوان کبیر وجود ندارد.تناقضاتی در آن دیده می شود و ابیات با هم همخوانی ندارند. پرسش هایی از نوع از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ با اندیشه خیامی بستگی دارد و نه با طرز فکر مولانا که می داند از کجا آمده و آمدنش بهر چیست.شاید برخی از ابیات این غزل مربوط به مولاناست و دیگر بیت ها بر آن افزوده شده است.البته در یکی از جنگ های (به ضم ج)  قرن هفتم یک بیت بی ذکر نام مولانا آمده است (بیت می وصلم بچشان...) که دارای حال و هوای مولانا می باشد.(کتاب گزیده غزلیات شمس-جلال الدین محمد بلخی- به کوشش دکتر محمرضا شفیعی کدکنی-انتشارات امیر کبیر) برای اطلاعات بیشتر به همین منبع مراجعه بکنید.

می خواستم فقط اون چند بیت اولشو بگم که بکویم بابا من هنوز اند آن خم کوچه هستم که از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟ بعد هی این پست بزرگتر و بزرگتر شد.
حالا ماجرای رشد این پست.
رفتیم اندر دیوان شمس سرچ کردیم هی رفتیم بالای سخنم هی اومدیم پایین سخنم دیدیم نه اندر دیوان شمس یافت نه شود. از آن جایی که آن چه یافت می نشود آنم آرزوست. رفتیم در سایت هایی که به نظر معتبر می رسیدند و اندر زیر مجموعه مولانا به قولی سیرچ کردیم آنجا نیز نبود. سپس یک سرچ کلی کردیم دیدم که بسیاری گفته اند مولانا می باشد گوینده این غزل. البته این که به مخمان فشار آوردیم تا فرق غزل و قصیده و مثنوی را بیابیم خودش داستانیست.کلی فکر کردیم که آخر این شعری که اینقذه معروفه و اینقذه طرفدار داره و این همه آدم خوندنش مگه می شه از دیوان غزلیات مولانا جا مونده باشه؟ که بالاخره در کتاب معلوم الحال ذکر شده یافتیم که هان این غزله منسوب به مولاناست. پس نشستیم همه اش را خواندیم دلمان نیامد اینجا کل اش را نچپانیم.
خوب قسمت دوم بحث: اوایلش فکر می کنی شاعر مانند تو در خم کوچه پرسش می باشد که ناگهان تورا غافل گیر کرده که من می دانم که از عالم اعلا هستم و می پرم می رم تو برو یه فکری به حال خودت بکن!البته می توان پرسش های اولیه را با هنر مقدمه چینی مدرن برای سخنرانی مقایسه کرد که می گوید ابتدای بحث سوال ایجاد کنید.
البته از اون قسمتی که دوباره پرسش درباره خود شروع می شود نقطه اشتراک من و شعر نیز شروع می شود. مخصوصا این مصراع که کیست از دیده برون می نگرد؟ من بعضی موقع ها یه بازی می کنم البته الان بازی شده اون اوایل مثل بحث فلسفی بود که فکر می کردم از درون یه روبات دارم بیرونو نگاه می کنم! خیلی با حاله تو مایه های همین بیت می باشد.
این قسمتشم خوبه که می گه:

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
هی که جواب این سواله واقعا مهمه!
به هر حال با توجه به نوشته ای که درباره این شعر در کتابی که گفتم آمده است من بیشتر با تفکرات خیامی حال خواهم کرد این قسمتاش هم که من گفتم با حال و هوای من سازگار است را نیز مثل این که سر چشمه خیامی داره!

به هر حال شاید برای همه این سوالات پیش اومده باشه. ولی با روزمرگی و کارهای روزانه از این سواله غافل می شیم شایدم بعضیا اینفدر کارو زندگی دارند که اصلا درگیر این جور سوالا نمی شند و اونایی که زیاد به این موضوعات فکر می کنند نشانه ایست از اینکه دل و شکم سیرند و وقتم زیاد دارند! به هر حال تا حالا که من فکر کردم دربارش اینه که سوالیست که جواب درست و درمونی لا اقل در این زندگی ای که ما می بینیم نداره. پس یا باید نهیلیست بشی و به پوچی برسی و اگر واقعا جواب سوالت به پوچی برسه خودکشی جزو واجبات زندگیت می شه، یا اینکه بری بچپونیش ته ذهنت که حسابی خاک بخوره بری برای خودت خوش باشی ( این قسمت و من یکی نمی تونم باهاش کنار بیام چون معمولا باید برای سوالام جواب پیدا کنم)، یا مثل جناب مولانا به یه چیزی چنگ بزنی که یا شانس یا اقبال!
فعلا که همین

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

برای آقای غیاثی و جزایری


داشتم سیالات می خوندم یکی از همون مسئله های آسونی که یک مایع داره لیز می خوره می ره پایین. این جور جاها باید گرانش زمینو بر حسب زاویه ای که دادند در سینوس یا کسینوس زاویه ضرب کنیم. داشتم سرسری از روش رد می شدم که خوب سر امتحان می فهمم که سینوسه یا کسینوس لازم نیست الان بهش توجه کنم.یادم افتاد که برای فهمیدن این نکته خوب یه مثلث در نظر می گیریم دیگه! گفتم خوب من یادم نرفته که سینوس کدوم خطه است و کسینوس کدوم؟ چرا؟ چون یادمه که آقای غیاثی سر کلاساش می گفت. چون یه دایره بزرگ می کشید که سینوسو کسینوسش معلوم بود. چونکه بیشتر روابط زوایارو رو همون دایره مشخص می کردو من الانم که بخوام بدونم دوباره دایره می کشم. چون بیشتر اتحادهای مثلثاتو برامون اثبات کرد. اینقده راحت یاد گرفتیم که من سر کلاس زبان سوالات مثلثات مدارس دیگرو براشون حل می کردم.آقای غیاثی رفت ولی مثلثاتش همواره یاد ما و بسیاری دیگه از بچه ها هست.یادش گرامی.
خیلی وقته می خوام راجع به دکتر جزایری بنویسم. می دونی چرا؟ چون هر دفعه خارج شهر از کنار یک واحد صنعتی مثل سیمان، کوره آجر پزی و... می گذریم من می دونم که اینا چه جوری کار می کنند. نگاه می کنم تا اون چیزایی که دکتر جزایری سرکلاساش می گفت آنجا پیدا کنم. هی یاد این می افتم که می گفت این دستگاه یا اون دستگاه یک واحد مهندسی شیمی است. وقتی کاسه یا بشقابی در شکل عجیب غریب می بینم یادم می افته که آقای جزایری می گفت اینو با روش ریخته گری دوغابی درست کردند. یا احتمالا این بشقابو پرس کردند. یادش به خیر با چه هیجانی صحبت می کرد.
به هر تیکه از درسام که نگاه می کنم باید یاد یکی بیفتم. انتگرال و آقای محسنی پور، زیست و خانم فرزادفر، الفبا خانم فرح بخش و....
و هر تیکه از زندگی هم به همچنین.یعنی آدما یه تیکه سنگند که آدمای دیگه میاند روشون یه شیار، یه خط یا یه طرح می کشند و می رند. یادم باشه که مواظب خطایی که رو آدمای دیگه می کشم باشم. که وقتی یادم افتادند یه خدابیامرزی برایم بگند. ( آدم می تونه برای آدمای زنده هم خدابیامرزی بگه!)
روح همه ی معلمای خوب که از این دنیا رفتند شاد. یه فاتحه هم برای آقای غیاثی و جزایری و همه ی معلمای خوب دیگه بخونید.(بالاخره این پست باید برای یکی مفید می بود دیگه!) و امیدوارم همه معلم ها و اساتید خوبی که زنده هستند زندگی خوب و خوشی داشته باشند.
آذر89

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

معتاد

وبلاگ نویسی آدمو معتاد می کنه! هی دوست داری بیای اینجا بنویسی! هی دوست داری همه فکراتو بیاری بریزی این تو. کلی فکر داشتم کلی ایده نمی دونم کجا رفتند و چی شدند نمی دونم این چندوقته که اینجا نیومده بودم چی سرم اومده بود! ولی داره همه چی بهتر می شه.داره دوباره راه می افته داره دلم برای پست دادن می ره هی به خودم گفتم بابا حس این نظره نیست که بنویسی. اون یکی رو باید بیشتر روش فکر کنی. این موضوع... اصلا اگر هم بنویسی باید بزاری تو پیش نویس بمونه نمی تونی چاپش کنی ولی می خواستم یه چیز بنویسم.
دلم پر می کشه برای زنگ انشا. من خیلی دوسش داشتم. یه موضوع بود و تو. اولش روش فکر می کردی هرجا که بودی. بعد می رفتی یه گوشه می نشتی و شروع می کردی.سعی می کردی خلاقیت به خرج بدی یه چیزی بنویسی که کسی ننوشته باشه.جالبیش این بود که این معلم انشا سعی می کرد یه موضوع خلاقانه بده و تو سعی می کردی موضوع اونو خلاقانه تر بنویسی مثل یه مسابقه خلاقیت یه جایی که خلاقیتت بروز کنه بدون هیچ دردسری. دوست داشتم سر کلاس انشامو بخونم اونم برای خودش جالب بود.
ببین از کجا به کجا رسیدم! گفتم فقط بیام اینجا یه چی بنویسم که هم دلم واشه هم بگم من زندما... فقط یه مدت رفته بودم تعطیلات.
همین

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

و تمام (روز9)

بر میگردیم...
الان که دارم مرور می کنم و می نویسم و تصحیح میکنم خیلی چیزها که از یادم رفته بود به یادم می آید. من واقعا از این سفر لذت بردم. غوطه خوردن در هنر دانستن هنر و زیبایی . اشرافی گری و هنر مندی یادم می آید اتاق هایی از کاخ ها در سن پترز برگ بود که با چین دادن گاغذ شکلات تزیین شده بود. اتاقی بود که در دیوارش پر از پرتره بود از حالت های مختلف تعداد محدودی آدم. یادم می آید درو دیوار اتاقی را با کهربا و مجسمه های کوچکی از همان جنس پوشانده بودند. بالای ساختمانهایشان پر از مجسمه بود.شهرشان پر از مجسمه بود که یاد آور جنگ ها، اتفاقات و مردمانشان بود.یادم می آید که جایی را به ما نشان دادند که یک طبقه و کوچک ولی زیبا بود و اولین خانه پتر کبیر بود که می گفتند برای اینکه سنت پترزبورگ را از جایی باتلاقی به شهری بزرگ تبدیل کند آنجا زندگی می کرده.آنجا زیبا بود و مردمانی داشت مثل مردمانی که هرجای دیگر این کره خاکی زندگی می کردند. خلاصه اینکه در روی زمین گردش کنید. ارزششو داره!

متروی خرافاتی ها(روز 8)

وای مترو مسکو، بسیار قشنگ. می گوینددر زمان جنگ سرد برای اینکه مردم را اون تو جا بدهند و از خسارت جنگ در امان باشند ساخته اندش. متروش هر ایستگاهش با ایستگاه قبلیش فرق داشت تزییناتش. تویمترو لوسر نصب کرده بوند بیا و ببین. سقفو دیواراس هم کار هنری بود. یک ایستگاه با موزایکای ریز ریز نفاشی شده بود یک ایستگاه نقاشی داشت یه ایستگاه پر مجسمه. این ایستگاهه که پر مجسمه بود یعضی از قسمت های مجسمه ها رنگشون رفته بود یعنی طلایی تر بود مثل نوک یه خروسی و پوزه یک سگی. مردم روسیه به شدت خرافاتیند (کیه که نباشه!) می گند پوزه سگه بختو باز می کنه و نوک خروسه شانس می آره یا یه همچین چیزی. اینقده مردم دست مالشون کرده بودند که رنگشون رفته بود. و جالب بود که مردن همینجوری که رد می شدند دستشونم می مالیدندبه مجسمه ها و می رفتند. یادم اومد که تو سنپترزبورگم یک سری مجسمه هایه بلند قدی بودندت که مردم برای بلند فد شدن بچه هاشون پاشونو لمس می کردند.
راستی چیزی که جالب بود استفاده از زیور آلات طلا (گردنبند) توی مسکو بود. من جایی ندیده بودم که مردمش مثل ما گردنبندهای بزرگ استفاده کنند ولی خیلی از خانومای اونجا دوتا زنجیر و آویز انداخته بودند.
رفتیم سیرک. سیرک هیچوقت برای من جذاب نبوده. همیشه این برنامه هایی که توتلویزیون نشون می ده که شامورتی بازی در می آرند از سیرک زنده با حال تر بوده البته تا حالا که من تو ایران و مسکو سیرک رفتم.حیوان های بیچاره رو اورده بودند که قبل از شروع برنامه اگه دوست داری باهاشون عکی بگیری اونوقت هی با این عصا برق دارا ازارشون می دادند. من که همش هواسم پیش اونا بود.
جالب بود بیرون سیرکم مجسمه ی بنیان گذار سیرک بود با ماشینش که دماغش رنگش طلایی شذه بود حتما به اونم دست می کشیدند مردم.
و اما شب سوار قایق شدیم و اولش نان و نمک دادند که رسم روساست برای پذیرایی. شب مسکو نیز زیبا بود.

بزرگ ترین های بی استفاده!

خوب امروزم خیلی خوب بود.
این کلیسای واسیلی مقدس که گفتم شب دیدیم شامل برجهایی به اندازه های مختلف با رنگ آجری بود. سر هرکدوم از برجهام یه گنبد مانند بود به رنگ های مختلف سبزو آبی و سفید و.. که عین آب نبات شده بود.اینجوری بوده هرکدام از این کلیساها کع می شده یک گنبد در زمان یکی از فتوحات ساخته می شد. بعد در زمان ایوان مخوف  به دستور او این کلیساها را یکی می کنند ویک کلیسا در وسط که از همه بلندتره را می گذارند وسط به نشانه روسیه. بعدم ایوان جان می زنند چشم معمار کلیساهارو کور می کنه تا دیگه عین این کلیساها رو نسازه!

اینام اومدند از انگلیسا تقلید کردند از این سربازا که عین مجسمه وایمیستند گذاشتند به نام گارد احترام. نمادی از سرباز گمنام کلا سربازا ساختندو دو طرفش دو تا سرباز باید عین مجسمه باایستند و یک نفرم هست که مواظب اونا می ایسته که اگه تکون بخورند جریمشون کنند البته اینا که هی تکون تکون می خوردند. البته من از اینکه یک نماد سرباز های شهید شده در شهر باشه بدم نمیاد ولی یک نماد نه مثل بعضی شهرها .... ولی نمی فهمم این چه ویریه که همه می خواند از این انگلیسیا تفلید کنند تا حالا تو ترکیه و مالزیم دیدم که جاهای مختلفشون از این سرباز مجسمه ای ها می زارند اونام هی وول می زنند خوب شما فکر کنید از خودتون یه چی دیگه دربیارید!
کلیسای مسیح منجی رفتیم قشنگ بود. کلی نقاشی درو دیوارش داشت. ولی بالا بریم پایین بیایم مردم عین همند تو کل دنیا. آخر مراسمشون بود چند تا از این روحانیاشون صلیبو گرفته بودند دستشون مردن می اومدند می بوسیدند. اون وقت بعضی از مردم می خواستند دست روحانیرو هم ببوسند. بعد روحانیه دستشو کشید کنار اونجوری که به ما اشاره کرد مثل اینکه می گفت الان جلوی اینا این کارو نکن!  یه پل بود روبروی کلیسا که عروس دامادا قفل می بستند بهش که روی قفل اسماشونو نوشته بودند برای اینکه از نظرشون برای ازدواجشون اومد داره. بعدم کلیدشو می انداختند توی رودخونه زیر پل. بعدم شهرداری می آد قفل هارو باز می کنه.
و صدای ناقوس ها خیلی با حال بود چندین صدا با ریتم های متفاوت واقعا اون موقع فهمی دم وقتی تواین کتابا می گند که صدای ناقوص عزا اومد یا عروسی و این ها با هم فرق داره یعنی چی.
یه جایی نزدیک میدان سرخ که مرکز خرید بود دورش یک سری مجسمه بود که داستانای مختلفو نشون می داد یکیش همون داستانی بود که روباه و لکلک می خواستند همو مهمون کنند آخرشم می گفت کاری که عوض داره گله نداره رو نشون می داد.
رفتیم داخل کاخ کرملین یهنی دخل حیاطش. گفتند که کاخ ریاست جمهوری هم همون جاست و جایی رو که به مانشون دادند شاید به اندازه 100 متر هم از ما فاصله نداشت و مدودیف داشت اونجا کار انجام می داد.امنیتو حال کن. دونا کلیسای قرن 15 دیدیم که خیلی نقاشیهای توشون قشنگ بود با اینکه یک بعدی بودند ولی جالب بود که یکسری نقاشی های بزرگ داشتند مثل پرده خوانی های ما مثلا بهشتو جهنمو نشون می دادو آدم هایی که رفتند به بهشت یا جهنم و قیامتو ترازو و....بعد این کلیساها یه جایی داشتند که مثل اینکه روحانیون فقط می تونستند برند اونجا بعد می گفتند هرکی پشت اون دیواره خاک شه می ره بهشت. عجبا.
خوب حالا بخش تاریخی: ناپلئون وقتی اینجارو می گیره کلیساهاشو می کنه طویله! آخه یکی نیست بگه یک کاری کن بگند فلانی چه آدم با فهم و شعوری بود، مثلا بعدا بگند ناپلئون اومد به دین ما احترام گذاشت. آخه آدمئ حسابی آدم کلیسارو با اون همه زیبایی می کنه طویله؟ بعدا بیاند پشت سرش این همه حرف بزنند؟ بعدم بیاند بگند که ناپلئون شکست خورد موقع برگشتن اینقذه سرد بود که قشونش نمی تونستند با خودشون غنیمتارو ببرند. بعدا روسا می آیند غنایمی که اونا سر راه جا گذاشته بودندو جمع می کنندو فلزاتشو آب می کنند باهاش لوستر همون کلیساهایی رو می سازند که تو طویلشون کرده بودی و تازه کلی از توپهاتو می گیرند تا قرن ها بعد می چینند کنار حیاط کاخشون اونم روزمین به نشانه شکست تو!
هر بزرگی به درد بخور نیست. درس امروز بزرگترین توپ جهان که در طی آزمایش اول ترک برداشت و بلا استفاده شد و بزرگ ترین ناقوس جهان که قبل از اینکه بره سر جاش رو همون زمین سما گرماش شد ترکی برداشت و قسمتی ازش جداشد. ولی... نکته اینجاست که ما اینا رو می سازیم وسپس می زاریم به مردم پزشونو می دیم. البته پز دادنیم هست.
شبم رفتیم یک اجرای موزیکال از کل تاریخ روسیه که کلا انگار جایی از تاریخشون نیست که بهش افتخار نکنند.

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

مسکو (6)

برگشتیم مسکو. فرودگاه سن پترزبورگ باحال بود. اینجوری بود که از زیر زمین به یکسری اتاق های گردی که دور تا دور شیشه بود وصل می شد که این اتاقای گرد وسط باند بود و هر کدوم چند تا در داشت که گیت های مختلف بود. بنابراین تو در آخرین مرحله ی انتظار می رفتی یه جایی نزدیک جایی که هواپیما سوارت می کنه می نشستی، یعنی دیگه نیازی نبود که تو رو با توبوس ببرند دم هواپیما بلکه هواپیما می اومد دم گیت با حال بود فکر کنم خیلی قدیمی بود. جدیدا البته هواپیماها می آند دم گیت ولی به روشی دیگه.

شب مسکو!
وای میدان سرخ واقعا در شب زیبا بود. یعنی یه می دونی بود که یک دور تادورش قصر کرملین، کلیسای وایسلی مقدس که عین علامت والت دیسنی بود عین کیک رنگی رنگی، یه فروشگاه زنجی رهای و موزه فکر می کنم جگ و تاریخ طبیعی یا یه همچین چیزایی بود. همه چراغونی، و چه قدر قشنگ نور پردازی شده بود.
شهر مسکو شهر جدیدی بود، از باستانی بودن سنپترزبورگ خبری نبود. ترافیک داشت مثل چی البته لا اقل ماشین ها مرتب وای می ایستادند. ولی این عشق به موتور جوناشونو کشته بود. رفتیم از یک پارکی که بالاشهرشونو محل جمع شدن جوونا بود رد شدیم خیلی خیلی شلوغ بود. یه دختری داشت برای مسابقه ینمی دونم ماشین یا موتور تبلیغ می کرد و پر موتور بود که کلی صدا می دادند یه جام بود که داشتند با هم مسابقهی ماشین کنترلی می دادند. اینجا قرار بود تومسکو ساختمونای یک شکل 7 تا بسازند که نماد شهرشون شه به نام هفت خواهران که البته از هفتا کمتر بود ولی چراغونی لا اقل یکی از خواهرا رو می شد از هر گوشه شهر دید. هرکدوم برای یه چیز مصرف می شد. یکی دانشگاه بود یادمه بقیه هم چیزاس دیگه.
پارکی بود به نام پارک پیرروزی که نماد مقاومت در جنگ جهانی بود توی این پارک یک ستون بلند ساخته بودند و به نشانه مقاومت اسم شهرهایی که مقومت کرده بودند رو روش نوشته بودند. یه استخر دراز داشت که فواره هاش به رنگ قرمز روشن می شد نماد خون های ریخته شده و در این پارک یک کلیسا،یک مسجد و یک کنیسه به نشانه ادیانی که به یاری آن ها جنگ را برده بودند بود.
چیزی که یادم رفت بگم این بود که توروسیه رسمه حتما برای عروسی لیموزین اجاره می کنند. تو مسکو هم شب قبل عروسی دوستای عروس و داماد با اونا تولیموزین دور شهر می چرخند با حال بود یه عروسه سرشو از پنجره لیموزین اورده بود بیرون هی جیغ می زد.
هتل اینجا از سنپترزبورک موندش بالاتر بود ولی سنپترزیا مهربون تر و خودمونی تر بودند در ضمن شیر کنتری آب وان اینجا بهتر تنظیم می شد.
در ضمن توی این هتل یه عروس دیدیم که خیلی پر افاده بود در صورتی که وقتی تو سن پترز بورگ عروس دامادا می اومدند تو باغ های قصرها بگردند و فیلم برداری کنند و خلا صه خوش باشند اینقذه پر افاده نبودند. همه جای دنیا این فرق بین شهرها و پایتخت و روستاها وجود داره!

زود قضاوت نکن!(روز 5)

امروز خیلی خوش گذشت
باغ کاترین که زیبا بود
مترو سواری سرعت زیاد پله برقی بلند و سرعتی
و آخر شب قایق سواری
چند درصد احتمال داره اگر کسی روی قایق باشه و شما در ساحل براتون دست تکون بده شمام جوابشو بدین. من از این روس ها اصلا انتظار نداشتم ولی خیل قشنگ جواب می دادند آدمایی که اصلا فکر نمی کردی! خوش گذشت باز شدن پل ها در سنت پترزبرگ.

یه جزییاتی درباره ی قصر کاترین ساختونو در حقیقت نمادی از آسمون ساخته بودند با رنگ آبی. افسانه ای بود که یک خدای بزرگی بوده که آسمان را نگه داشته بود خدایان دیگر نمی توانستند با شیطان بجنگند رو به این خدا می آورند این خدا می گوید که یک آسمان را نگه دارید تا من با شیطان بجنگم. همه خدایان زیر آسمان را می گیرند ولی وقتی این خدا قویه آسمان را ول می کند آن ها تا کمر در خاک فرو می روند بنابراین تمام سر ستون های کچبری شده خدایانی بودند که آسمان را نگه داشته اند ولی پا ندارند چون در خاک رفته ولی بده که خدا را درخاک تصویر کنند آن ها پا ندارند واینکه همه  اونا یک مروارید توی دستشون داشتند که نشانه ی خانواده ی سلطنتی بود. چه از خود راضی!اینا که 2-3 تا اتاق غذا خوری مختلف، یک اتاق بازی و از همون اتاقای بی راهرو. جالب می دونی چیه اینه که وسایل مخصوص شپش های کاترین هم موجود بود. ظرف شپش و وسایل گرفتن شپش.فک کن حموم نداشتند. تازه بعدا از ترک های عثمانی بهشون یاد دادند حموم یعنی چه!
ولی دومجسمه ی قشنگ اونجا بود از یک کودک که یکبار خواب بود و همه جک جونورای دورورش خواب بودند و یک بار داشت بیدار می شد که اونکه خواب بود روبروی پنجره رو به مغرب و اونکه بیدار می شد روبروی پنجره رو به مشرق بود واقعا زیبا بودند.
رفتیم خودمون بیرون که توشهر بچرخیم ، از مترو رفتیم. متروهاشون بسیار بسیار زیر زمین دارای پله برقی های فوق العاده پر سرعت، با این حال گفتند یکی از پر مسافت ترین پله برقی هاش 5 دقه طول مسیر داشت. فک کنم با پله برقیای متروی خومون یکی دو روز طول بکشه برسیم به مترو اونجا. سرعت مترو زیاد و بدون مشکلات فنی متروی تهران. جالب بود مردم حتی توپله برقی هم داشتند کارهاشونومی کردند مطالعه (با این مانیتورهای مخصوص کتاب که من برای ائلین بار می دیدم. مجله و روزنامه می خوندندو..
کلا ساختموناشون با حال بود اکثرون بالاخره الهه ای چیزی گچبری داشتند رو بعضی ساختمونام نوشته بود اینجا مثلا محل تولد زندگی و.. فلانی بوده.

بالاخره باران و عروسی(روز4 عصر)

شب که رفته بودیم یکی از جاهایی که خود شاهشون اینا می رفتند کنسرت می دیدند. مام رفتیم یک عدد رقص محلی ببینیم.
رقص محلیشون که من خیلی دوست دارم بپر بپر با چاشنی مسخره بازی.یه سری هم آواز می خوندند مدل اوپرا ولی اینقذه قیافه هاشون با نمک بود. ولی خوب سالنشون درسته مال شاهشون بود ولی اصلا بهش نرسیده بودند.صندلی ها شماره نداشت سیستم هرکی زودتر بسه جای بهتری می گیره بود.بعد به قول مامان اینا لا اقل یه پرده ی درست می زدند. خلا صه اینکه اونجام نواقصی داره شاید به قد ایران !

شب بالاخره باران زد انگار که یه دریاچه را ول کرده باشند پایین باران ریز وتند.

اومدیم هتل عروسی بود. یه جا که بار هتل بود یک گروه کنسرت (کنسرت نه مثل عروسی ایرانی یه ارگ و خواننده) شامل ارگ دو تا گیتار یکی از این تبل چندتایی ها و سنج و اینجور چیزابا رقص نور لیزری به پا بود با نزدبک ده تا جوون که می رقصیدن اون وسط. گروه مام مثل این عروسی ندیده ها اومده بودند نگاه می کردند. اونام استقبال کردند خواستند مام بریم وسط البته چند نفری رفتند ولی اونام کاری نداشتند ما داشتیم نگاه می کردیم. بعدهی من دیدم دارند چپ چپ نگاه می کردند مخصوصا ی آقای هیکل دار گفتم شاید زشته ما نگاه می کنیم دیدم رفت از توی اون سالن یک ودکا با لیوان کوچیکای مخصوص ودکا و یک بشقاب گوشت یا ژامبون اورد گذشت جلو مردای بزرگ گروه براشون ریخت باهاشون خورد بعدم رفت یکی از دوستاشو اورد که با اونا بخوره. اون وقت بود که فهمیدم زیر این چهره ی خشن قلبی از طلا وجو داره! واقعا اینقدر چپ چپ نگاه می کرد فکر کردم الانه که بندازتمون بیرون.با حال بود کلا. اول یه ذره رقصیدند بعد عروس دسته گلشو پرت کرد بعد داماد یه چیزی که به پای عروس بودو برای مردها پرت کرد بعد جوونای عروسی براشون آواز خوندندبعدم براشون رقصیدند و بعد دو سه تا آهنگ تند دیگه و یواش یواش آهنگ های آروم که مسن ترام وسط اومدند. ولی واقعا قشنگ بود.داشتم با عروسی های ایران مقایسه می کردم. یک سالن بزرگ 600تا یا بیشتر مهمون و اصلا شادی توشون نیست. 4 تا عکس می ندازند. بعد هی همه با هم حرف می زنند و شام و خونه! اگه هم خودمونی باشی شاید تو خونه یه مجلس  خصوصی که ممکنه اصلا هم زیاد خوش نگذره. ولی اینا توی جای کوچیک با 10 تا جوون شاید 20 تام مسن تر کلی حال کردند .زدندو خوندنو رقصیدن. من دیدم عروس برقصه ولی ندیدم داماد برقصه هر کی هر چقدر دوست داشت می رقصید و اگر نه که می رفت تو اون یکی سالن می خورد. واقعا شادی پیدا بود. ومن اصلا فکر نمی کرم این آدمای خشن اینفدر می تونند شاد باشند.
 *****
و اما فردا شنیدیم که در عروسی بزن بزن شده! من تو ایرانم دیده بودم توعروسیا بزن بزن بشه، می گند هرجا بری آسمان به همان رنگ است!

با این معماریشون! (روز 4)

قصر تابستانی رو در پترهوف دیدیم! قشنگ بودو زیبا! ولی چیزی که وجود داشت این بود که یک راهرو نداشت. قصر مثل یک قطار بود هر کدوم از واگناش یک اتاق بود و تو برای اینکه مثلا بخوای بری اتاق سوم باید از اتاق اول و دوم بگذری تا به سومی برسی. فک کن :) یکی لنگشو دراز کرده اون یکی داره غدا می خوره خلاصه هر کی یه کاری داره می کنه اون وقت تو باید جلو صورتتو بگیری ببخشید ببخشید گویان از جلوشون رد بشی تا به اتاق مورد نظر برسی. البته هر چند با این استدلال که کاخ فقط برای استفاده یک نفر ساخته شده و بقیه خدم و حشم می باشند شاید بتوان معماری خنده دار کاخ رو ماستمالی کرد ولی راهرو هم اختراع باحالیه ها!
حالا یه چیز دیگه که باحال تره! اینکه دستشویی در کاخ شامل یک عدد مبل مانندی بود که درش ورداشته می شد. الان فهمی دم چرا تو ترکیه تو این قصراشون هی دستشوییاشونو نشونمون می دادند، آدم می گفت خوب دستشویی ایرانیه دیگه، حالا یه ذره بزرگ تر نشون دادن نداره که!

ولی از همه باحال تر فواره هاش بود یه استخر با کلی مجسمه طلایی  اطرافش که از هر کدوم فواره بالا می زد. می گفتند که اینا مثل فواره های معمولی الان نیست که زیر هر کدوم یه پمپ داشته باشه بلکه یه مخزن بالاشون داره که اون پر می شه و به همه آب می رسونه قانون ظروف مرتبط. وسسطش نماد سامسون (رستمشون) با چهره ی پتر کبیر که دهن یه شیرو باز کرده و از اون بلند ترین فواره که نماد توپ خانه اسکاندیناوی بود بیرون زده بود. یعنی اینا از اسکاندیناوی برده بودند. یه باغم داشت با کلی فواره که بعضی جاها خیس می شدی گل کاریاشم خیلی خیلی قشنگ بود. این تزارا چه حالی می کردنددا.
می خواستند از روی ورسای این قصرو بسازند ولی باید یه فرقی با اونجا می داشت که برتری داشته باشه بنا بر این باغ فواره هاشو ساختند. (من فکر کنم شاه های ما در برابر اونا یا ساده تر بودند یا نمی دونستند تجملات یعنی چه!)

هنر هنر هنر (روز 3)

امروز مال هرمیتاژ بود. هرمیتاژ یا تنها خانه(ترجمه از عربی عزلت کده)  به علت اینکه قصری بود که کاترین و الیزابت پترنوف(اگه درست گفته باشم) بعد اینکه شوهرهاشونو که شاه تشریف داشتند زیر خاک کردند و خودشون حکومت کردند اونجا تشریف داشتند و به دلیل اینکه نمی تونستند ازدواج مجدد کنند آنجا تنها زندگی می کردند. (ما که گناه کسی رو نمی شوریم به ما چه که پشت سرشون کلی حرفه) البته همه ی کاخ های روسیه یک قسمتی به نام هرمیتاژ داشتند که زن ها مدتی از ماهو اونجا می گذروندن این گفته ی تورمن بید.
خوب حالا این هرمیتاژ یک عدد موزه بود که خودشون حساب کرده بودند اگر همه ی زندگیتو بذاری که موزه رو ببینی و جلوی هر قطعه یک دقیقه توقف کنی 11 سال طول می کشه کل موزه رو ببینی!(البته من میگم خوب ما که جلوی هر قطعه 1 دقیقه وای نمی ایستسم شاید زودتر تموم می کردیم) موزه ش واقعا قشنگ بود. حالا سبک معماری به کنار، و از سالن مصر و تاریخ و اینجور حرفها بگذریم می رسیم به هنر، مجسمه و نقاشی! وای آدم دوست داشت چندین و چند ساعت بشینه فقط این مجسمه ها و نقاشی ها رو تماشا کنه! اصلا از عهده ی وصف آن ها بر نمیام. ولی خوب تنها چیزی که من تو مجسمه ها می دیدم و فکر می کردم تناسب نداره پاهای مجسمه ها بود انگشت های پاهاشونو فکر میکنم خوب در نیاورده بودند شایدم انگشت های پاهای خارجی ها شبیه ایرانی ها نیست. یه چیز جالب این بود که یه مجسمه از سر یک تزاری اونجا بوده که راهنمامون گفت مجسمه سازش بعد ساختنش میره پیش سزار می گه که از مجسمه راضی نیست و تزار می پرسه چرا؟ می گه چون انگار در چهره ی تزار یک غمی ناراحتی ای چیزی هست! تزاره می گه که اتفاقا درست تجسم کردی من اون موقع دندونم درد می کرده! واقعا هم چهره اش ناراحت بود.
یه چیز دیگه 2 تا  مجسمه ی میکل آنژ بود که یکیش منوشیفته خودش کرد یه چه کوچیک که روی یه ماهی بود. ماهیه دوست بچه هه بود بچه هه بیهوش بود و انگار این ماهیه یه فداکاریهایی براش کرده بود. و اینکه نقاشیایوش واقعا شاهکار بوده مثلا از نقاشاشون می خواند که صحنه ترکوندن کشتی ها رو توی جنگ بکشند چون تا حالا ندیدیه بودند که چه جوری کشتی ها می ترکند براشون چند تا کشتی رو ترکوندند اونام زود تو حافظه ثبت کردند تا بکشند. این که آدم اینقده حافظه ی تصویری خوبی داشته باشه خیلیه.نقاشیاشون کلا جزییات خیلی داشت. در ضمن مجسمه ی هابیل و قابیلم بود هابیل چهره زنانه آرامش و خوابیده بود و هابیل در جستجو عصبانی و ونا آرام! با مجسمه اینارو نشون دادن صاف و صیقلی خیلی باحاله.
شب هم باله رفتیم دریاچه ی قو و واقعا هم قشنگ بود ! رقص ها اینکه آدم می تونه اینقده انعطاف داشته باشه! اینکه آدم می تونه بره اونجا بشینه از رقص یه عده لذت ببره.
عین این هنر ندیده ها!!!!

ذوب کردند بردند سیبری گم شد از نو ساختند!(روز دوم)

خوب گفتم این قسمت های نا تمام سفرو بنویسیم که از بحث درآیم بریم سر کارو زندگیمون.
سن پترزبورگ که می گند موزه ی روبازه. اینقده از درو دیوارش مجسمه می باره که من مجسمه ندیده اشباع شدم و هی فکر کردم اون موقعی که کاترین داشته هی از این دولت و اون دولت مجسمه می خریده یا کادو می گرفته می چسبونده این طرف اون طرف شهر، ما کجا بودیم. ( آهان حتما داشتیم اشیای اصل توی موزه ی ایران باستانو هدیه می دادیم جاشون بدلی ها شونو هدیه می گرفتیم واقعا چه سخاوتی!)
یه چیز جالب که تورمنمون می گفت(حالا صحت و سقمش به من مربوط نیست) این بوده که اینا در جریان جنگها وقتی مجبور می شدند مجسمه ها و نمادهای فلزیشونو قالب می گرفتند بعد با اونا گلوله می ساختند. بعد جنگ دوباره اونا رو از رو قالبشون می ساختند می ذاشتند سر جاش. یا در جریان جنگ جهانی که کاخاشونو حسابی ویران کردند وطن پرست ها تا اونجایی که می تونستند اشیای قیمتی رو بسته بندی می کردند می بردند سیبری قایم می کردند و بعد از جنگ و باز سازی کاخ ها اونا پیدا می کردند بر می گردوندند سر جاشون. اگر هم چیزی از دست رفته یا خراب شده بود دوباره می ساختنش. وطن پرستی واژه ای که به نظر من مهمه و باید روش کار کرد. وطن چه چیز به تو می دهد و تو چه چیزی به آن؟!وطن کجاست؟ یه موضوع جالبی که  بود این بود که می گند  روسیه برای منافع خودش شوروی رو از هم پاشوند(چه فعلی) باید دید که کمونیست ها چه قدر به واژه ی وطن اهمیت می دادند؟وطن پرستی واژه ایست که به نظر من برای پیشرفت هر مملکتی از  چیزای دیگه پرستی مهم تره در بستر همین واژه هست که واژه های دیگه جا باز می کنند و اصولا کشورایی که به این واژه ه اعتقاد دارند پیشرفت (مادی و علمی) می کنند.حالا نمی خوام بحث و کشش بدم ولی خوب اگر وطن پرست باشی احتمالا آینده نگرم هستی اون وقت به فکر بچه هات می اوفتی اون وقت سعی می کنی اشیای ملی رو جای اینکه حراج کنی حفظ کنی! احساس می کنم یکی از مشکلات بزرگ مملکت ما اینه که حتی به فکر بچه های خودمونم نیستیم چه برسه نسل آینده.
راستی شبم رفتیم بیرون تو راه کلیسای خون ریخته را دیدیم از این کلیساها که عین کیک بستنی است چه قدر رنگی رنگی!
شبم توی قایق یه گروه برامون خوندنو رقصیدنو مسخره بازی درآوردند، جالب اینکه یه دختر روسی عربی می رقصید ای رقص عربی که دنیارو گرفته !