این پست و قراره من زیاد حرف نزنم شاید پست های بعد راجع به خیام بیشتر بگم:
آخیییی:
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلوم شد که هیچ معلوم نشد
واقعا راست می گه:
گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را
جواب سوال:
ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می خور چو ندانی ز کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه ای و در خواب شدند
در وصف قطع کردن خواب ظهر:
در خواب بدم مرا خردمندی گفت
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چه کنی که با اجل باشد جفت
می خور که به زیر خاک می باید خفت
بامزه :
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هر چند به نزد عامه این باشد زشت
سگ به ز من است اگر برم نام بهشت
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند
فرمای که تا باده ی گلگون آرند
تو زر نئی ای غافل نادان که تورا
در خاک نهند و باز بیرون آرند
نقد ونسیه:
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از نسیه بردار
کآواز دهل شنیدن از دور خوش است
دوست داشتنی:
گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و می خواره به دوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان کایشان
به زان که فروشند چه خواهند خرید
گویند بهشت حور و عین خواهد بود
آن جا می و شیر و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک
جون عاقبت کار چنین خواهد بود
کانان که مدبرنر سرگردانند:
اجرام که ساکنان این ایوانند
اسباب تردد خردمندانند
هان تا سر رشته ی خرد گم نکنی
کانان که مدبرند سرگردانند
روان شناسی جدید:
از رنج کشیدن آدمی حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بماند به جای
پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد
این دو سه روزه نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده است و روزی که گذشت
و سرنوشت:
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سی نشد
مغرور بدانی که نخورده است تو را
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
واقعا نا:
بر من قلم قضا چو بی من رانند
پس نیک و بدش ز من چرا می دانند
دی بی من و امروز چو دی بی من وتو
فردا به چه حجتم به داور خوانند
مشکل مسکن:
در دهر هر آن که نیم نانی دارد
از بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
ادمه دارد...
آخیییی:
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلوم شد که هیچ معلوم نشد
واقعا راست می گه:
گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را
جواب سوال:
ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می خور چو ندانی ز کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه ای و در خواب شدند
در وصف قطع کردن خواب ظهر:
در خواب بدم مرا خردمندی گفت
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چه کنی که با اجل باشد جفت
می خور که به زیر خاک می باید خفت
بامزه :
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هر چند به نزد عامه این باشد زشت
سگ به ز من است اگر برم نام بهشت
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند
فرمای که تا باده ی گلگون آرند
تو زر نئی ای غافل نادان که تورا
در خاک نهند و باز بیرون آرند
نقد ونسیه:
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از نسیه بردار
کآواز دهل شنیدن از دور خوش است
دوست داشتنی:
گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و می خواره به دوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان کایشان
به زان که فروشند چه خواهند خرید
گویند بهشت حور و عین خواهد بود
آن جا می و شیر و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک
جون عاقبت کار چنین خواهد بود
کانان که مدبرنر سرگردانند:
اجرام که ساکنان این ایوانند
اسباب تردد خردمندانند
هان تا سر رشته ی خرد گم نکنی
کانان که مدبرند سرگردانند
روان شناسی جدید:
از رنج کشیدن آدمی حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بماند به جای
پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد
این دو سه روزه نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده است و روزی که گذشت
و سرنوشت:
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سی نشد
مغرور بدانی که نخورده است تو را
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
واقعا نا:
بر من قلم قضا چو بی من رانند
پس نیک و بدش ز من چرا می دانند
دی بی من و امروز چو دی بی من وتو
فردا به چه حجتم به داور خوانند
مشکل مسکن:
در دهر هر آن که نیم نانی دارد
از بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
ادمه دارد...