۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

من و خیام

این پست و قراره من زیاد حرف نزنم شاید پست های بعد راجع به خیام بیشتر بگم:

آخیییی:
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلوم شد که هیچ معلوم نشد

واقعا راست می گه:
گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را

جواب سوال:
ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می خور چو ندانی ز کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه ای و در خواب شدند


در وصف قطع کردن خواب ظهر:
در خواب بدم مرا خردمندی گفت
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چه کنی که با اجل باشد جفت
می خور که به زیر خاک می باید خفت

بامزه :
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هر چند به نزد عامه این باشد زشت
سگ به ز من است اگر برم نام بهشت

نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است

زان پیش که بر سرت شبیخون آرند
فرمای که تا باده ی گلگون آرند
تو زر نئی ای غافل نادان که تورا
در خاک نهند و باز بیرون آرند




نقد ونسیه:
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از نسیه بردار
کآواز دهل شنیدن از دور خوش است


دوست داشتنی:
گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و می خواره به دوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست

تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان کایشان
به زان که فروشند چه خواهند خرید

گویند بهشت حور و عین خواهد بود
آن جا می و شیر و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک
جون عاقبت کار چنین خواهد بود


کانان که مدبرنر سرگردانند:
اجرام که ساکنان این ایوانند
اسباب تردد خردمندانند
هان تا سر رشته ی خرد گم نکنی
کانان که مدبرند سرگردانند

روان شناسی جدید:
از رنج کشیدن آدمی حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بماند به جای
پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد

این دو سه روزه نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده است و روزی که گذشت


و سرنوشت:
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سی نشد
مغرور بدانی که نخورده است تو را
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد


واقعا نا:
بر من قلم قضا چو بی من رانند
پس نیک و بدش ز من چرا می دانند
دی بی من و امروز چو دی بی من وتو
فردا به چه حجتم به داور خوانند


مشکل مسکن:
در دهر هر آن که نیم نانی دارد
از بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد

ادمه دارد...

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

سوال

روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده ست مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علوی ست، یقین می دانم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دوسه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم؟
یا کدام سخن می نهد اندر دهنم؟
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟
یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان، تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
شمس تبریز، اگر روی به من بنمایی
والله این قالب مردار به هم درشکنم


خوب منبع: منسوب به مولانا می باشد ولی در دیوان کبیر وجود ندارد.تناقضاتی در آن دیده می شود و ابیات با هم همخوانی ندارند. پرسش هایی از نوع از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ با اندیشه خیامی بستگی دارد و نه با طرز فکر مولانا که می داند از کجا آمده و آمدنش بهر چیست.شاید برخی از ابیات این غزل مربوط به مولاناست و دیگر بیت ها بر آن افزوده شده است.البته در یکی از جنگ های (به ضم ج)  قرن هفتم یک بیت بی ذکر نام مولانا آمده است (بیت می وصلم بچشان...) که دارای حال و هوای مولانا می باشد.(کتاب گزیده غزلیات شمس-جلال الدین محمد بلخی- به کوشش دکتر محمرضا شفیعی کدکنی-انتشارات امیر کبیر) برای اطلاعات بیشتر به همین منبع مراجعه بکنید.

می خواستم فقط اون چند بیت اولشو بگم که بکویم بابا من هنوز اند آن خم کوچه هستم که از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟ بعد هی این پست بزرگتر و بزرگتر شد.
حالا ماجرای رشد این پست.
رفتیم اندر دیوان شمس سرچ کردیم هی رفتیم بالای سخنم هی اومدیم پایین سخنم دیدیم نه اندر دیوان شمس یافت نه شود. از آن جایی که آن چه یافت می نشود آنم آرزوست. رفتیم در سایت هایی که به نظر معتبر می رسیدند و اندر زیر مجموعه مولانا به قولی سیرچ کردیم آنجا نیز نبود. سپس یک سرچ کلی کردیم دیدم که بسیاری گفته اند مولانا می باشد گوینده این غزل. البته این که به مخمان فشار آوردیم تا فرق غزل و قصیده و مثنوی را بیابیم خودش داستانیست.کلی فکر کردیم که آخر این شعری که اینقذه معروفه و اینقذه طرفدار داره و این همه آدم خوندنش مگه می شه از دیوان غزلیات مولانا جا مونده باشه؟ که بالاخره در کتاب معلوم الحال ذکر شده یافتیم که هان این غزله منسوب به مولاناست. پس نشستیم همه اش را خواندیم دلمان نیامد اینجا کل اش را نچپانیم.
خوب قسمت دوم بحث: اوایلش فکر می کنی شاعر مانند تو در خم کوچه پرسش می باشد که ناگهان تورا غافل گیر کرده که من می دانم که از عالم اعلا هستم و می پرم می رم تو برو یه فکری به حال خودت بکن!البته می توان پرسش های اولیه را با هنر مقدمه چینی مدرن برای سخنرانی مقایسه کرد که می گوید ابتدای بحث سوال ایجاد کنید.
البته از اون قسمتی که دوباره پرسش درباره خود شروع می شود نقطه اشتراک من و شعر نیز شروع می شود. مخصوصا این مصراع که کیست از دیده برون می نگرد؟ من بعضی موقع ها یه بازی می کنم البته الان بازی شده اون اوایل مثل بحث فلسفی بود که فکر می کردم از درون یه روبات دارم بیرونو نگاه می کنم! خیلی با حاله تو مایه های همین بیت می باشد.
این قسمتشم خوبه که می گه:

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
هی که جواب این سواله واقعا مهمه!
به هر حال با توجه به نوشته ای که درباره این شعر در کتابی که گفتم آمده است من بیشتر با تفکرات خیامی حال خواهم کرد این قسمتاش هم که من گفتم با حال و هوای من سازگار است را نیز مثل این که سر چشمه خیامی داره!

به هر حال شاید برای همه این سوالات پیش اومده باشه. ولی با روزمرگی و کارهای روزانه از این سواله غافل می شیم شایدم بعضیا اینفدر کارو زندگی دارند که اصلا درگیر این جور سوالا نمی شند و اونایی که زیاد به این موضوعات فکر می کنند نشانه ایست از اینکه دل و شکم سیرند و وقتم زیاد دارند! به هر حال تا حالا که من فکر کردم دربارش اینه که سوالیست که جواب درست و درمونی لا اقل در این زندگی ای که ما می بینیم نداره. پس یا باید نهیلیست بشی و به پوچی برسی و اگر واقعا جواب سوالت به پوچی برسه خودکشی جزو واجبات زندگیت می شه، یا اینکه بری بچپونیش ته ذهنت که حسابی خاک بخوره بری برای خودت خوش باشی ( این قسمت و من یکی نمی تونم باهاش کنار بیام چون معمولا باید برای سوالام جواب پیدا کنم)، یا مثل جناب مولانا به یه چیزی چنگ بزنی که یا شانس یا اقبال!
فعلا که همین

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

برای آقای غیاثی و جزایری


داشتم سیالات می خوندم یکی از همون مسئله های آسونی که یک مایع داره لیز می خوره می ره پایین. این جور جاها باید گرانش زمینو بر حسب زاویه ای که دادند در سینوس یا کسینوس زاویه ضرب کنیم. داشتم سرسری از روش رد می شدم که خوب سر امتحان می فهمم که سینوسه یا کسینوس لازم نیست الان بهش توجه کنم.یادم افتاد که برای فهمیدن این نکته خوب یه مثلث در نظر می گیریم دیگه! گفتم خوب من یادم نرفته که سینوس کدوم خطه است و کسینوس کدوم؟ چرا؟ چون یادمه که آقای غیاثی سر کلاساش می گفت. چون یه دایره بزرگ می کشید که سینوسو کسینوسش معلوم بود. چونکه بیشتر روابط زوایارو رو همون دایره مشخص می کردو من الانم که بخوام بدونم دوباره دایره می کشم. چون بیشتر اتحادهای مثلثاتو برامون اثبات کرد. اینقده راحت یاد گرفتیم که من سر کلاس زبان سوالات مثلثات مدارس دیگرو براشون حل می کردم.آقای غیاثی رفت ولی مثلثاتش همواره یاد ما و بسیاری دیگه از بچه ها هست.یادش گرامی.
خیلی وقته می خوام راجع به دکتر جزایری بنویسم. می دونی چرا؟ چون هر دفعه خارج شهر از کنار یک واحد صنعتی مثل سیمان، کوره آجر پزی و... می گذریم من می دونم که اینا چه جوری کار می کنند. نگاه می کنم تا اون چیزایی که دکتر جزایری سرکلاساش می گفت آنجا پیدا کنم. هی یاد این می افتم که می گفت این دستگاه یا اون دستگاه یک واحد مهندسی شیمی است. وقتی کاسه یا بشقابی در شکل عجیب غریب می بینم یادم می افته که آقای جزایری می گفت اینو با روش ریخته گری دوغابی درست کردند. یا احتمالا این بشقابو پرس کردند. یادش به خیر با چه هیجانی صحبت می کرد.
به هر تیکه از درسام که نگاه می کنم باید یاد یکی بیفتم. انتگرال و آقای محسنی پور، زیست و خانم فرزادفر، الفبا خانم فرح بخش و....
و هر تیکه از زندگی هم به همچنین.یعنی آدما یه تیکه سنگند که آدمای دیگه میاند روشون یه شیار، یه خط یا یه طرح می کشند و می رند. یادم باشه که مواظب خطایی که رو آدمای دیگه می کشم باشم. که وقتی یادم افتادند یه خدابیامرزی برایم بگند. ( آدم می تونه برای آدمای زنده هم خدابیامرزی بگه!)
روح همه ی معلمای خوب که از این دنیا رفتند شاد. یه فاتحه هم برای آقای غیاثی و جزایری و همه ی معلمای خوب دیگه بخونید.(بالاخره این پست باید برای یکی مفید می بود دیگه!) و امیدوارم همه معلم ها و اساتید خوبی که زنده هستند زندگی خوب و خوشی داشته باشند.
آذر89

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

معتاد

وبلاگ نویسی آدمو معتاد می کنه! هی دوست داری بیای اینجا بنویسی! هی دوست داری همه فکراتو بیاری بریزی این تو. کلی فکر داشتم کلی ایده نمی دونم کجا رفتند و چی شدند نمی دونم این چندوقته که اینجا نیومده بودم چی سرم اومده بود! ولی داره همه چی بهتر می شه.داره دوباره راه می افته داره دلم برای پست دادن می ره هی به خودم گفتم بابا حس این نظره نیست که بنویسی. اون یکی رو باید بیشتر روش فکر کنی. این موضوع... اصلا اگر هم بنویسی باید بزاری تو پیش نویس بمونه نمی تونی چاپش کنی ولی می خواستم یه چیز بنویسم.
دلم پر می کشه برای زنگ انشا. من خیلی دوسش داشتم. یه موضوع بود و تو. اولش روش فکر می کردی هرجا که بودی. بعد می رفتی یه گوشه می نشتی و شروع می کردی.سعی می کردی خلاقیت به خرج بدی یه چیزی بنویسی که کسی ننوشته باشه.جالبیش این بود که این معلم انشا سعی می کرد یه موضوع خلاقانه بده و تو سعی می کردی موضوع اونو خلاقانه تر بنویسی مثل یه مسابقه خلاقیت یه جایی که خلاقیتت بروز کنه بدون هیچ دردسری. دوست داشتم سر کلاس انشامو بخونم اونم برای خودش جالب بود.
ببین از کجا به کجا رسیدم! گفتم فقط بیام اینجا یه چی بنویسم که هم دلم واشه هم بگم من زندما... فقط یه مدت رفته بودم تعطیلات.
همین

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

و تمام (روز9)

بر میگردیم...
الان که دارم مرور می کنم و می نویسم و تصحیح میکنم خیلی چیزها که از یادم رفته بود به یادم می آید. من واقعا از این سفر لذت بردم. غوطه خوردن در هنر دانستن هنر و زیبایی . اشرافی گری و هنر مندی یادم می آید اتاق هایی از کاخ ها در سن پترز برگ بود که با چین دادن گاغذ شکلات تزیین شده بود. اتاقی بود که در دیوارش پر از پرتره بود از حالت های مختلف تعداد محدودی آدم. یادم می آید درو دیوار اتاقی را با کهربا و مجسمه های کوچکی از همان جنس پوشانده بودند. بالای ساختمانهایشان پر از مجسمه بود.شهرشان پر از مجسمه بود که یاد آور جنگ ها، اتفاقات و مردمانشان بود.یادم می آید که جایی را به ما نشان دادند که یک طبقه و کوچک ولی زیبا بود و اولین خانه پتر کبیر بود که می گفتند برای اینکه سنت پترزبورگ را از جایی باتلاقی به شهری بزرگ تبدیل کند آنجا زندگی می کرده.آنجا زیبا بود و مردمانی داشت مثل مردمانی که هرجای دیگر این کره خاکی زندگی می کردند. خلاصه اینکه در روی زمین گردش کنید. ارزششو داره!

متروی خرافاتی ها(روز 8)

وای مترو مسکو، بسیار قشنگ. می گوینددر زمان جنگ سرد برای اینکه مردم را اون تو جا بدهند و از خسارت جنگ در امان باشند ساخته اندش. متروش هر ایستگاهش با ایستگاه قبلیش فرق داشت تزییناتش. تویمترو لوسر نصب کرده بوند بیا و ببین. سقفو دیواراس هم کار هنری بود. یک ایستگاه با موزایکای ریز ریز نفاشی شده بود یک ایستگاه نقاشی داشت یه ایستگاه پر مجسمه. این ایستگاهه که پر مجسمه بود یعضی از قسمت های مجسمه ها رنگشون رفته بود یعنی طلایی تر بود مثل نوک یه خروسی و پوزه یک سگی. مردم روسیه به شدت خرافاتیند (کیه که نباشه!) می گند پوزه سگه بختو باز می کنه و نوک خروسه شانس می آره یا یه همچین چیزی. اینقده مردم دست مالشون کرده بودند که رنگشون رفته بود. و جالب بود که مردن همینجوری که رد می شدند دستشونم می مالیدندبه مجسمه ها و می رفتند. یادم اومد که تو سنپترزبورگم یک سری مجسمه هایه بلند قدی بودندت که مردم برای بلند فد شدن بچه هاشون پاشونو لمس می کردند.
راستی چیزی که جالب بود استفاده از زیور آلات طلا (گردنبند) توی مسکو بود. من جایی ندیده بودم که مردمش مثل ما گردنبندهای بزرگ استفاده کنند ولی خیلی از خانومای اونجا دوتا زنجیر و آویز انداخته بودند.
رفتیم سیرک. سیرک هیچوقت برای من جذاب نبوده. همیشه این برنامه هایی که توتلویزیون نشون می ده که شامورتی بازی در می آرند از سیرک زنده با حال تر بوده البته تا حالا که من تو ایران و مسکو سیرک رفتم.حیوان های بیچاره رو اورده بودند که قبل از شروع برنامه اگه دوست داری باهاشون عکی بگیری اونوقت هی با این عصا برق دارا ازارشون می دادند. من که همش هواسم پیش اونا بود.
جالب بود بیرون سیرکم مجسمه ی بنیان گذار سیرک بود با ماشینش که دماغش رنگش طلایی شذه بود حتما به اونم دست می کشیدند مردم.
و اما شب سوار قایق شدیم و اولش نان و نمک دادند که رسم روساست برای پذیرایی. شب مسکو نیز زیبا بود.

بزرگ ترین های بی استفاده!

خوب امروزم خیلی خوب بود.
این کلیسای واسیلی مقدس که گفتم شب دیدیم شامل برجهایی به اندازه های مختلف با رنگ آجری بود. سر هرکدوم از برجهام یه گنبد مانند بود به رنگ های مختلف سبزو آبی و سفید و.. که عین آب نبات شده بود.اینجوری بوده هرکدام از این کلیساها کع می شده یک گنبد در زمان یکی از فتوحات ساخته می شد. بعد در زمان ایوان مخوف  به دستور او این کلیساها را یکی می کنند ویک کلیسا در وسط که از همه بلندتره را می گذارند وسط به نشانه روسیه. بعدم ایوان جان می زنند چشم معمار کلیساهارو کور می کنه تا دیگه عین این کلیساها رو نسازه!

اینام اومدند از انگلیسا تقلید کردند از این سربازا که عین مجسمه وایمیستند گذاشتند به نام گارد احترام. نمادی از سرباز گمنام کلا سربازا ساختندو دو طرفش دو تا سرباز باید عین مجسمه باایستند و یک نفرم هست که مواظب اونا می ایسته که اگه تکون بخورند جریمشون کنند البته اینا که هی تکون تکون می خوردند. البته من از اینکه یک نماد سرباز های شهید شده در شهر باشه بدم نمیاد ولی یک نماد نه مثل بعضی شهرها .... ولی نمی فهمم این چه ویریه که همه می خواند از این انگلیسیا تفلید کنند تا حالا تو ترکیه و مالزیم دیدم که جاهای مختلفشون از این سرباز مجسمه ای ها می زارند اونام هی وول می زنند خوب شما فکر کنید از خودتون یه چی دیگه دربیارید!
کلیسای مسیح منجی رفتیم قشنگ بود. کلی نقاشی درو دیوارش داشت. ولی بالا بریم پایین بیایم مردم عین همند تو کل دنیا. آخر مراسمشون بود چند تا از این روحانیاشون صلیبو گرفته بودند دستشون مردن می اومدند می بوسیدند. اون وقت بعضی از مردم می خواستند دست روحانیرو هم ببوسند. بعد روحانیه دستشو کشید کنار اونجوری که به ما اشاره کرد مثل اینکه می گفت الان جلوی اینا این کارو نکن!  یه پل بود روبروی کلیسا که عروس دامادا قفل می بستند بهش که روی قفل اسماشونو نوشته بودند برای اینکه از نظرشون برای ازدواجشون اومد داره. بعدم کلیدشو می انداختند توی رودخونه زیر پل. بعدم شهرداری می آد قفل هارو باز می کنه.
و صدای ناقوس ها خیلی با حال بود چندین صدا با ریتم های متفاوت واقعا اون موقع فهمی دم وقتی تواین کتابا می گند که صدای ناقوص عزا اومد یا عروسی و این ها با هم فرق داره یعنی چی.
یه جایی نزدیک میدان سرخ که مرکز خرید بود دورش یک سری مجسمه بود که داستانای مختلفو نشون می داد یکیش همون داستانی بود که روباه و لکلک می خواستند همو مهمون کنند آخرشم می گفت کاری که عوض داره گله نداره رو نشون می داد.
رفتیم داخل کاخ کرملین یهنی دخل حیاطش. گفتند که کاخ ریاست جمهوری هم همون جاست و جایی رو که به مانشون دادند شاید به اندازه 100 متر هم از ما فاصله نداشت و مدودیف داشت اونجا کار انجام می داد.امنیتو حال کن. دونا کلیسای قرن 15 دیدیم که خیلی نقاشیهای توشون قشنگ بود با اینکه یک بعدی بودند ولی جالب بود که یکسری نقاشی های بزرگ داشتند مثل پرده خوانی های ما مثلا بهشتو جهنمو نشون می دادو آدم هایی که رفتند به بهشت یا جهنم و قیامتو ترازو و....بعد این کلیساها یه جایی داشتند که مثل اینکه روحانیون فقط می تونستند برند اونجا بعد می گفتند هرکی پشت اون دیواره خاک شه می ره بهشت. عجبا.
خوب حالا بخش تاریخی: ناپلئون وقتی اینجارو می گیره کلیساهاشو می کنه طویله! آخه یکی نیست بگه یک کاری کن بگند فلانی چه آدم با فهم و شعوری بود، مثلا بعدا بگند ناپلئون اومد به دین ما احترام گذاشت. آخه آدمئ حسابی آدم کلیسارو با اون همه زیبایی می کنه طویله؟ بعدا بیاند پشت سرش این همه حرف بزنند؟ بعدم بیاند بگند که ناپلئون شکست خورد موقع برگشتن اینقذه سرد بود که قشونش نمی تونستند با خودشون غنیمتارو ببرند. بعدا روسا می آیند غنایمی که اونا سر راه جا گذاشته بودندو جمع می کنندو فلزاتشو آب می کنند باهاش لوستر همون کلیساهایی رو می سازند که تو طویلشون کرده بودی و تازه کلی از توپهاتو می گیرند تا قرن ها بعد می چینند کنار حیاط کاخشون اونم روزمین به نشانه شکست تو!
هر بزرگی به درد بخور نیست. درس امروز بزرگترین توپ جهان که در طی آزمایش اول ترک برداشت و بلا استفاده شد و بزرگ ترین ناقوس جهان که قبل از اینکه بره سر جاش رو همون زمین سما گرماش شد ترکی برداشت و قسمتی ازش جداشد. ولی... نکته اینجاست که ما اینا رو می سازیم وسپس می زاریم به مردم پزشونو می دیم. البته پز دادنیم هست.
شبم رفتیم یک اجرای موزیکال از کل تاریخ روسیه که کلا انگار جایی از تاریخشون نیست که بهش افتخار نکنند.

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

مسکو (6)

برگشتیم مسکو. فرودگاه سن پترزبورگ باحال بود. اینجوری بود که از زیر زمین به یکسری اتاق های گردی که دور تا دور شیشه بود وصل می شد که این اتاقای گرد وسط باند بود و هر کدوم چند تا در داشت که گیت های مختلف بود. بنابراین تو در آخرین مرحله ی انتظار می رفتی یه جایی نزدیک جایی که هواپیما سوارت می کنه می نشستی، یعنی دیگه نیازی نبود که تو رو با توبوس ببرند دم هواپیما بلکه هواپیما می اومد دم گیت با حال بود فکر کنم خیلی قدیمی بود. جدیدا البته هواپیماها می آند دم گیت ولی به روشی دیگه.

شب مسکو!
وای میدان سرخ واقعا در شب زیبا بود. یعنی یه می دونی بود که یک دور تادورش قصر کرملین، کلیسای وایسلی مقدس که عین علامت والت دیسنی بود عین کیک رنگی رنگی، یه فروشگاه زنجی رهای و موزه فکر می کنم جگ و تاریخ طبیعی یا یه همچین چیزایی بود. همه چراغونی، و چه قدر قشنگ نور پردازی شده بود.
شهر مسکو شهر جدیدی بود، از باستانی بودن سنپترزبورگ خبری نبود. ترافیک داشت مثل چی البته لا اقل ماشین ها مرتب وای می ایستادند. ولی این عشق به موتور جوناشونو کشته بود. رفتیم از یک پارکی که بالاشهرشونو محل جمع شدن جوونا بود رد شدیم خیلی خیلی شلوغ بود. یه دختری داشت برای مسابقه ینمی دونم ماشین یا موتور تبلیغ می کرد و پر موتور بود که کلی صدا می دادند یه جام بود که داشتند با هم مسابقهی ماشین کنترلی می دادند. اینجا قرار بود تومسکو ساختمونای یک شکل 7 تا بسازند که نماد شهرشون شه به نام هفت خواهران که البته از هفتا کمتر بود ولی چراغونی لا اقل یکی از خواهرا رو می شد از هر گوشه شهر دید. هرکدوم برای یه چیز مصرف می شد. یکی دانشگاه بود یادمه بقیه هم چیزاس دیگه.
پارکی بود به نام پارک پیرروزی که نماد مقاومت در جنگ جهانی بود توی این پارک یک ستون بلند ساخته بودند و به نشانه مقاومت اسم شهرهایی که مقومت کرده بودند رو روش نوشته بودند. یه استخر دراز داشت که فواره هاش به رنگ قرمز روشن می شد نماد خون های ریخته شده و در این پارک یک کلیسا،یک مسجد و یک کنیسه به نشانه ادیانی که به یاری آن ها جنگ را برده بودند بود.
چیزی که یادم رفت بگم این بود که توروسیه رسمه حتما برای عروسی لیموزین اجاره می کنند. تو مسکو هم شب قبل عروسی دوستای عروس و داماد با اونا تولیموزین دور شهر می چرخند با حال بود یه عروسه سرشو از پنجره لیموزین اورده بود بیرون هی جیغ می زد.
هتل اینجا از سنپترزبورک موندش بالاتر بود ولی سنپترزیا مهربون تر و خودمونی تر بودند در ضمن شیر کنتری آب وان اینجا بهتر تنظیم می شد.
در ضمن توی این هتل یه عروس دیدیم که خیلی پر افاده بود در صورتی که وقتی تو سن پترز بورگ عروس دامادا می اومدند تو باغ های قصرها بگردند و فیلم برداری کنند و خلا صه خوش باشند اینقذه پر افاده نبودند. همه جای دنیا این فرق بین شهرها و پایتخت و روستاها وجود داره!

زود قضاوت نکن!(روز 5)

امروز خیلی خوش گذشت
باغ کاترین که زیبا بود
مترو سواری سرعت زیاد پله برقی بلند و سرعتی
و آخر شب قایق سواری
چند درصد احتمال داره اگر کسی روی قایق باشه و شما در ساحل براتون دست تکون بده شمام جوابشو بدین. من از این روس ها اصلا انتظار نداشتم ولی خیل قشنگ جواب می دادند آدمایی که اصلا فکر نمی کردی! خوش گذشت باز شدن پل ها در سنت پترزبرگ.

یه جزییاتی درباره ی قصر کاترین ساختونو در حقیقت نمادی از آسمون ساخته بودند با رنگ آبی. افسانه ای بود که یک خدای بزرگی بوده که آسمان را نگه داشته بود خدایان دیگر نمی توانستند با شیطان بجنگند رو به این خدا می آورند این خدا می گوید که یک آسمان را نگه دارید تا من با شیطان بجنگم. همه خدایان زیر آسمان را می گیرند ولی وقتی این خدا قویه آسمان را ول می کند آن ها تا کمر در خاک فرو می روند بنابراین تمام سر ستون های کچبری شده خدایانی بودند که آسمان را نگه داشته اند ولی پا ندارند چون در خاک رفته ولی بده که خدا را درخاک تصویر کنند آن ها پا ندارند واینکه همه  اونا یک مروارید توی دستشون داشتند که نشانه ی خانواده ی سلطنتی بود. چه از خود راضی!اینا که 2-3 تا اتاق غذا خوری مختلف، یک اتاق بازی و از همون اتاقای بی راهرو. جالب می دونی چیه اینه که وسایل مخصوص شپش های کاترین هم موجود بود. ظرف شپش و وسایل گرفتن شپش.فک کن حموم نداشتند. تازه بعدا از ترک های عثمانی بهشون یاد دادند حموم یعنی چه!
ولی دومجسمه ی قشنگ اونجا بود از یک کودک که یکبار خواب بود و همه جک جونورای دورورش خواب بودند و یک بار داشت بیدار می شد که اونکه خواب بود روبروی پنجره رو به مغرب و اونکه بیدار می شد روبروی پنجره رو به مشرق بود واقعا زیبا بودند.
رفتیم خودمون بیرون که توشهر بچرخیم ، از مترو رفتیم. متروهاشون بسیار بسیار زیر زمین دارای پله برقی های فوق العاده پر سرعت، با این حال گفتند یکی از پر مسافت ترین پله برقی هاش 5 دقه طول مسیر داشت. فک کنم با پله برقیای متروی خومون یکی دو روز طول بکشه برسیم به مترو اونجا. سرعت مترو زیاد و بدون مشکلات فنی متروی تهران. جالب بود مردم حتی توپله برقی هم داشتند کارهاشونومی کردند مطالعه (با این مانیتورهای مخصوص کتاب که من برای ائلین بار می دیدم. مجله و روزنامه می خوندندو..
کلا ساختموناشون با حال بود اکثرون بالاخره الهه ای چیزی گچبری داشتند رو بعضی ساختمونام نوشته بود اینجا مثلا محل تولد زندگی و.. فلانی بوده.

بالاخره باران و عروسی(روز4 عصر)

شب که رفته بودیم یکی از جاهایی که خود شاهشون اینا می رفتند کنسرت می دیدند. مام رفتیم یک عدد رقص محلی ببینیم.
رقص محلیشون که من خیلی دوست دارم بپر بپر با چاشنی مسخره بازی.یه سری هم آواز می خوندند مدل اوپرا ولی اینقذه قیافه هاشون با نمک بود. ولی خوب سالنشون درسته مال شاهشون بود ولی اصلا بهش نرسیده بودند.صندلی ها شماره نداشت سیستم هرکی زودتر بسه جای بهتری می گیره بود.بعد به قول مامان اینا لا اقل یه پرده ی درست می زدند. خلا صه اینکه اونجام نواقصی داره شاید به قد ایران !

شب بالاخره باران زد انگار که یه دریاچه را ول کرده باشند پایین باران ریز وتند.

اومدیم هتل عروسی بود. یه جا که بار هتل بود یک گروه کنسرت (کنسرت نه مثل عروسی ایرانی یه ارگ و خواننده) شامل ارگ دو تا گیتار یکی از این تبل چندتایی ها و سنج و اینجور چیزابا رقص نور لیزری به پا بود با نزدبک ده تا جوون که می رقصیدن اون وسط. گروه مام مثل این عروسی ندیده ها اومده بودند نگاه می کردند. اونام استقبال کردند خواستند مام بریم وسط البته چند نفری رفتند ولی اونام کاری نداشتند ما داشتیم نگاه می کردیم. بعدهی من دیدم دارند چپ چپ نگاه می کردند مخصوصا ی آقای هیکل دار گفتم شاید زشته ما نگاه می کنیم دیدم رفت از توی اون سالن یک ودکا با لیوان کوچیکای مخصوص ودکا و یک بشقاب گوشت یا ژامبون اورد گذشت جلو مردای بزرگ گروه براشون ریخت باهاشون خورد بعدم رفت یکی از دوستاشو اورد که با اونا بخوره. اون وقت بود که فهمیدم زیر این چهره ی خشن قلبی از طلا وجو داره! واقعا اینقدر چپ چپ نگاه می کرد فکر کردم الانه که بندازتمون بیرون.با حال بود کلا. اول یه ذره رقصیدند بعد عروس دسته گلشو پرت کرد بعد داماد یه چیزی که به پای عروس بودو برای مردها پرت کرد بعد جوونای عروسی براشون آواز خوندندبعدم براشون رقصیدند و بعد دو سه تا آهنگ تند دیگه و یواش یواش آهنگ های آروم که مسن ترام وسط اومدند. ولی واقعا قشنگ بود.داشتم با عروسی های ایران مقایسه می کردم. یک سالن بزرگ 600تا یا بیشتر مهمون و اصلا شادی توشون نیست. 4 تا عکس می ندازند. بعد هی همه با هم حرف می زنند و شام و خونه! اگه هم خودمونی باشی شاید تو خونه یه مجلس  خصوصی که ممکنه اصلا هم زیاد خوش نگذره. ولی اینا توی جای کوچیک با 10 تا جوون شاید 20 تام مسن تر کلی حال کردند .زدندو خوندنو رقصیدن. من دیدم عروس برقصه ولی ندیدم داماد برقصه هر کی هر چقدر دوست داشت می رقصید و اگر نه که می رفت تو اون یکی سالن می خورد. واقعا شادی پیدا بود. ومن اصلا فکر نمی کرم این آدمای خشن اینفدر می تونند شاد باشند.
 *****
و اما فردا شنیدیم که در عروسی بزن بزن شده! من تو ایرانم دیده بودم توعروسیا بزن بزن بشه، می گند هرجا بری آسمان به همان رنگ است!

با این معماریشون! (روز 4)

قصر تابستانی رو در پترهوف دیدیم! قشنگ بودو زیبا! ولی چیزی که وجود داشت این بود که یک راهرو نداشت. قصر مثل یک قطار بود هر کدوم از واگناش یک اتاق بود و تو برای اینکه مثلا بخوای بری اتاق سوم باید از اتاق اول و دوم بگذری تا به سومی برسی. فک کن :) یکی لنگشو دراز کرده اون یکی داره غدا می خوره خلاصه هر کی یه کاری داره می کنه اون وقت تو باید جلو صورتتو بگیری ببخشید ببخشید گویان از جلوشون رد بشی تا به اتاق مورد نظر برسی. البته هر چند با این استدلال که کاخ فقط برای استفاده یک نفر ساخته شده و بقیه خدم و حشم می باشند شاید بتوان معماری خنده دار کاخ رو ماستمالی کرد ولی راهرو هم اختراع باحالیه ها!
حالا یه چیز دیگه که باحال تره! اینکه دستشویی در کاخ شامل یک عدد مبل مانندی بود که درش ورداشته می شد. الان فهمی دم چرا تو ترکیه تو این قصراشون هی دستشوییاشونو نشونمون می دادند، آدم می گفت خوب دستشویی ایرانیه دیگه، حالا یه ذره بزرگ تر نشون دادن نداره که!

ولی از همه باحال تر فواره هاش بود یه استخر با کلی مجسمه طلایی  اطرافش که از هر کدوم فواره بالا می زد. می گفتند که اینا مثل فواره های معمولی الان نیست که زیر هر کدوم یه پمپ داشته باشه بلکه یه مخزن بالاشون داره که اون پر می شه و به همه آب می رسونه قانون ظروف مرتبط. وسسطش نماد سامسون (رستمشون) با چهره ی پتر کبیر که دهن یه شیرو باز کرده و از اون بلند ترین فواره که نماد توپ خانه اسکاندیناوی بود بیرون زده بود. یعنی اینا از اسکاندیناوی برده بودند. یه باغم داشت با کلی فواره که بعضی جاها خیس می شدی گل کاریاشم خیلی خیلی قشنگ بود. این تزارا چه حالی می کردنددا.
می خواستند از روی ورسای این قصرو بسازند ولی باید یه فرقی با اونجا می داشت که برتری داشته باشه بنا بر این باغ فواره هاشو ساختند. (من فکر کنم شاه های ما در برابر اونا یا ساده تر بودند یا نمی دونستند تجملات یعنی چه!)

هنر هنر هنر (روز 3)

امروز مال هرمیتاژ بود. هرمیتاژ یا تنها خانه(ترجمه از عربی عزلت کده)  به علت اینکه قصری بود که کاترین و الیزابت پترنوف(اگه درست گفته باشم) بعد اینکه شوهرهاشونو که شاه تشریف داشتند زیر خاک کردند و خودشون حکومت کردند اونجا تشریف داشتند و به دلیل اینکه نمی تونستند ازدواج مجدد کنند آنجا تنها زندگی می کردند. (ما که گناه کسی رو نمی شوریم به ما چه که پشت سرشون کلی حرفه) البته همه ی کاخ های روسیه یک قسمتی به نام هرمیتاژ داشتند که زن ها مدتی از ماهو اونجا می گذروندن این گفته ی تورمن بید.
خوب حالا این هرمیتاژ یک عدد موزه بود که خودشون حساب کرده بودند اگر همه ی زندگیتو بذاری که موزه رو ببینی و جلوی هر قطعه یک دقیقه توقف کنی 11 سال طول می کشه کل موزه رو ببینی!(البته من میگم خوب ما که جلوی هر قطعه 1 دقیقه وای نمی ایستسم شاید زودتر تموم می کردیم) موزه ش واقعا قشنگ بود. حالا سبک معماری به کنار، و از سالن مصر و تاریخ و اینجور حرفها بگذریم می رسیم به هنر، مجسمه و نقاشی! وای آدم دوست داشت چندین و چند ساعت بشینه فقط این مجسمه ها و نقاشی ها رو تماشا کنه! اصلا از عهده ی وصف آن ها بر نمیام. ولی خوب تنها چیزی که من تو مجسمه ها می دیدم و فکر می کردم تناسب نداره پاهای مجسمه ها بود انگشت های پاهاشونو فکر میکنم خوب در نیاورده بودند شایدم انگشت های پاهای خارجی ها شبیه ایرانی ها نیست. یه چیز جالب این بود که یه مجسمه از سر یک تزاری اونجا بوده که راهنمامون گفت مجسمه سازش بعد ساختنش میره پیش سزار می گه که از مجسمه راضی نیست و تزار می پرسه چرا؟ می گه چون انگار در چهره ی تزار یک غمی ناراحتی ای چیزی هست! تزاره می گه که اتفاقا درست تجسم کردی من اون موقع دندونم درد می کرده! واقعا هم چهره اش ناراحت بود.
یه چیز دیگه 2 تا  مجسمه ی میکل آنژ بود که یکیش منوشیفته خودش کرد یه چه کوچیک که روی یه ماهی بود. ماهیه دوست بچه هه بود بچه هه بیهوش بود و انگار این ماهیه یه فداکاریهایی براش کرده بود. و اینکه نقاشیایوش واقعا شاهکار بوده مثلا از نقاشاشون می خواند که صحنه ترکوندن کشتی ها رو توی جنگ بکشند چون تا حالا ندیدیه بودند که چه جوری کشتی ها می ترکند براشون چند تا کشتی رو ترکوندند اونام زود تو حافظه ثبت کردند تا بکشند. این که آدم اینقده حافظه ی تصویری خوبی داشته باشه خیلیه.نقاشیاشون کلا جزییات خیلی داشت. در ضمن مجسمه ی هابیل و قابیلم بود هابیل چهره زنانه آرامش و خوابیده بود و هابیل در جستجو عصبانی و ونا آرام! با مجسمه اینارو نشون دادن صاف و صیقلی خیلی باحاله.
شب هم باله رفتیم دریاچه ی قو و واقعا هم قشنگ بود ! رقص ها اینکه آدم می تونه اینقده انعطاف داشته باشه! اینکه آدم می تونه بره اونجا بشینه از رقص یه عده لذت ببره.
عین این هنر ندیده ها!!!!

ذوب کردند بردند سیبری گم شد از نو ساختند!(روز دوم)

خوب گفتم این قسمت های نا تمام سفرو بنویسیم که از بحث درآیم بریم سر کارو زندگیمون.
سن پترزبورگ که می گند موزه ی روبازه. اینقده از درو دیوارش مجسمه می باره که من مجسمه ندیده اشباع شدم و هی فکر کردم اون موقعی که کاترین داشته هی از این دولت و اون دولت مجسمه می خریده یا کادو می گرفته می چسبونده این طرف اون طرف شهر، ما کجا بودیم. ( آهان حتما داشتیم اشیای اصل توی موزه ی ایران باستانو هدیه می دادیم جاشون بدلی ها شونو هدیه می گرفتیم واقعا چه سخاوتی!)
یه چیز جالب که تورمنمون می گفت(حالا صحت و سقمش به من مربوط نیست) این بوده که اینا در جریان جنگها وقتی مجبور می شدند مجسمه ها و نمادهای فلزیشونو قالب می گرفتند بعد با اونا گلوله می ساختند. بعد جنگ دوباره اونا رو از رو قالبشون می ساختند می ذاشتند سر جاش. یا در جریان جنگ جهانی که کاخاشونو حسابی ویران کردند وطن پرست ها تا اونجایی که می تونستند اشیای قیمتی رو بسته بندی می کردند می بردند سیبری قایم می کردند و بعد از جنگ و باز سازی کاخ ها اونا پیدا می کردند بر می گردوندند سر جاشون. اگر هم چیزی از دست رفته یا خراب شده بود دوباره می ساختنش. وطن پرستی واژه ای که به نظر من مهمه و باید روش کار کرد. وطن چه چیز به تو می دهد و تو چه چیزی به آن؟!وطن کجاست؟ یه موضوع جالبی که  بود این بود که می گند  روسیه برای منافع خودش شوروی رو از هم پاشوند(چه فعلی) باید دید که کمونیست ها چه قدر به واژه ی وطن اهمیت می دادند؟وطن پرستی واژه ایست که به نظر من برای پیشرفت هر مملکتی از  چیزای دیگه پرستی مهم تره در بستر همین واژه هست که واژه های دیگه جا باز می کنند و اصولا کشورایی که به این واژه ه اعتقاد دارند پیشرفت (مادی و علمی) می کنند.حالا نمی خوام بحث و کشش بدم ولی خوب اگر وطن پرست باشی احتمالا آینده نگرم هستی اون وقت به فکر بچه هات می اوفتی اون وقت سعی می کنی اشیای ملی رو جای اینکه حراج کنی حفظ کنی! احساس می کنم یکی از مشکلات بزرگ مملکت ما اینه که حتی به فکر بچه های خودمونم نیستیم چه برسه نسل آینده.
راستی شبم رفتیم بیرون تو راه کلیسای خون ریخته را دیدیم از این کلیساها که عین کیک بستنی است چه قدر رنگی رنگی!
شبم توی قایق یه گروه برامون خوندنو رقصیدنو مسخره بازی درآوردند، جالب اینکه یه دختر روسی عربی می رقصید ای رقص عربی که دنیارو گرفته !

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

توضیح


بعضی مواقع برای یه چیزایی تو زندگی هیچ توضیحی وجود نداره!
این برای من که عادت کردم که دلیل هر چیز رو اثبات هر چیزی رو تا خودم پیدا نکنم قبول نمی کنم خیلی سخته!

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

بادبادک باز


بادبادک باز
نویسنده: خالد حسینی
مترجمان: زیبا گنجی-پریسا سلیمانی
انتشارات: مروارید

" و حالا این زن، مادری بود با اشتیاقی غم انگیز، لبخندی کج و نگاهی امیدوار که چندان قادر به پنهان کردنش نبود. از اینکه فقط به خاطر برنده شدن در یک قرعه کشی ژنتیکی که جنسیتم را تعیین کرده بود این اقتدار نصیبم شده چندشم شد."
نقل از کتاب

واقعا بهتر از هزار خورشید تابان بود. به عنوان اولین نوشته ی یک آدم خوب بود. البته با توجه به اینکه من هزار خورشید تابان را خوانده بودم احتمالا توقعمم پایین تر بود! به هر حال زیاد راجع به سنن و آداب افغان ها نگفته بود، فقط تا اونجایی که داستان رو پیش ببره توضیح داده بود! یعنی داستانی بود در زمینه ای تاریخی و مکانی از افغانستان نه داستانی درباره ی افغانستان. یادم می یاد که توی کتابم از زبان امیردر جواب به یکی که گفته بود راجع به افغانستان بنویس گفته بود که کارش چیز دیگه ای است. ولی به هر حال در بستر داستان هر چند مختصر و مفید ولی واقعیت هایی از افغانستان را به من نشان داد.
داستان از نظر من سه قسمت داشت. اول که داشت تبعیض نژادی در افغانستان را نشان می داد که قسمت بسیار مهمی بود. این ضعف بزرگ بشریت که نمی زاره آدما با هم مهربون باشند و حقوق هم را به رسمیت بشناسند. هممون توی خودمون داریم این تبعیض نژادی رو! اگه می گید نه ببینید تفاوت رفتارمون با خانواده ی خودون و کسایی که از خانوادمون نیستند!اگر بگردیم این حس تو هممون هست ولی فرق داره وقتی این حس اینقدر پررنگ بشه که مثل برده داری، آپارتایت و کلی از جنگ ها و جدایی طلبی های سرشار از خون ریزی شده! توی افغانستانم انگار مشکلی جدی بوده! این قسمت به نظر من در کتاب بهتر از فیلم نمایش داده شده بود. من توی فیلم نفهمیدم که چقدر این مشکل جدی بوده!نمی دونم قسمتی که به حسن تجاوز می شه رو اون شبکه ای که ازش فیلمشو دیدم سانسور کرده بود یا کلا از فیلم حذف شده بود!
قسمت دوم نشان دهنده ی غربت و اختلاف فرهنگ بود و مهاجرت ولی از همه مهم تر راجع به فداکاری پدر برای پسر و آرزوهای پدر برای پسر بود!
قسمت سوم که بیشتر اکشن بود! و به موضوع افغانستان درهم برهم و سواستفاده ی افراد از قدرت می پرداخت. توی کتاب با دو تا اشاره ی کوچک به بازگشت امیر به دین اشاره داشت البته در کتاب به جا بود ولی فکر کنم توی فیلم زیادی به این نکته تاکید شده بود.  توی فیلم قسمت اکشن رو کم کرده بودند و بهتر شده بود.
در آخر هم باید بگم من هنوز نفمیدم فیلمها بهتره یا کتابا! یعنی ترجیح می دم کدوم رو اول ببینم یا از بینشون کدومو انتخاب کنم! بعضی موقع ها کتابا چون محدودیت زمانی و مکانی و بازیگر و... ندارند بهترند با جزییات بیشتر و بهترند. ولی فیلم ها آدمو بیشتر درگیر می کنند. البته در مورد این کتاب و فیلم فکر نکنم زیادم با فیلم ساختن قسمتهای زیادی از کتاب از بین رفته باشه!

پ.ن: بادبادک باز تا اونجایی که من فهمیدم یعنی کسی که دنبال بادبادک هایی که نخ هاشون بریده شده می دویده و اونا رو وقتی به زمین می رسیدند می گرفته نه کسی که با بادبادک توی هوا بازی می کرده! البته اگر منظور حسن بوده باشه.

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

...


دلم می خواد مهربون تر از اون چیزی باشم که الان هستم!

یا لااقل مهربون تر نشون بدم،فکر کنم دلم مهربون تر از خودمه!

الان مرداد89 می باشد

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

بعضی موقع ها

بعضی موقع ها یکی یه حرفی زده یا یه رفتاری کرده، هر چی فکر می کنی که طرف مدلش اینه از این حرف یا رفتار منظوری نداشته، تازه شاید طرف داشته پیش خودش فکر می کرده داره تعارف می کنه یا چه می دونم کار خوب انجام می داده، بازم ته ته مغزت هی اون حس بده قیلی ویلی می خوره! بهت برخورده دیگه ولی نه اونقدری که اقدام جدی بکنی!
بعضی موقع هام می شه، که خودت یه کاری کردی هی فکر می کنی یعنی به طرف برخورده؟ یا فلان فکرو کرده؟!

18 مرداد89

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

Russia

از هواپیما
هواپیماشون به خوبی امارات نبود!(ناسلامتی امارات یک بید در جهان) ولی خیلی بهتر از هواپیماهای خودمون بود لا اقل احساس نمی کردی اتوبوس مشتی ممدلی است جای هواپیما! عجیب اینکه اینا ایرباس استفاده می کنند نه توپولوف. ولی اینگلیششون اصلا خوب نیست. مهمان دارکه خیلی بلد نبودند خلبانم اومد یه چیزی بگه وسطش موند! ولی از بالا کشورشون خیلی سبزبود. پر درخت. برعکس ایران که از بالا خاک و خل می بینی اینجا فقط درخت می دیدی که وسطشون شهر و ده ساخته بودند.
فرودگاه یک چیزی تو مایه های امام خودمون. بین المللیشون قدیمی بود خیلی از امکانات فرودگاه های جدید رو نداشت. ولی فرودگاه داخلی شون جدید بود. در عرض چند ماه ساخته بودندش و این کارشون قابل تحسین بود، ولی باز هم تجملات فرودگاهی مثل فرودگاه ترکیه و یا دبی رو نداشت. یک چیز جالبی که داشت دستگاهههایی بود که می تونستی خودت از اونا با کارت اعتباری بلیت تهیه کنی(البته تا اونجا که من فهمیدم)  توی فرودگاه بود همهمه نبود، آدم ها هزارا هزارتا برای بدرقه و اینجورچیزا نیومده بودند حداکثر یک خانواده 4 نفری(2تا بزرگ دوتا نینی) بوذدند که زیادم شلوغ نمی کردند.
هتل (سوکومال المپیاگاردن) هتل خوبیه خیلی امکاناتو داره از جمله اینترنت پرسرعت! چیز جالب دیگه هم اینه که شیر آب حمام در اتاقش، دارای یک شیر که مثل شیرای معمولی عمل می کنه و شدت آب رو تنظم می کنه و شیر دیگه درجه حرارت آب. درجه مطلوبش 38 درجه سانتیگراد است و می تونی تو به سمت مثبت یا منفی بپیچونیش. بدیش اینه که سیستم کنترلش (احتمالا خطی) به درد دوش گرفتن یا حموم سرپا نمی خوره. چون 1- در مسیر تعدد زیادی ناهنجاری است2- زمان دوش گرفتن اون قدر نیست که پایدار شه بنابراین هی گرم و سرد می شه. ولی این سییتم تا حدود زیادی برای پر کردن وان با درجه دلخواه مطلوب است.
چیز دیگه جالبی که بود آسانسور بدون کارت اتاق به طبقات نمی رفت. ولی با یک بار کشیدن کارت اتاق در تمام طبقات توقف می کرد. یعنی با یک بار کشیدن کارت اتاق می تونستی 5 نفرو به 5 طبقه برسونی. خوب از نظر امنیتی همچینم سکیوریتیش بالا نبود. ولی خوبی دیگش این بود که به تعداد افراد اتاق کارت می دادند.
شهر سنت پیترز بورگ( پیتر گراد یا لنین گراد): به شدت هوا گرمه شانس ما! امسال بعد 70 سال اینجا اینقذه گرم شده. شرجی هم هست دیگه بدتر.
با شهرش نمی تونم ارتباط برقرار کنم نمی دونم به خاطر گرمی هواست یا این خونه ها که چهارگوش چهارگوش شبیه هم بدون هیچ بی نظمی ای درکنار خیابونای عریض که اونام تا دلت بخواد نظم دارند قرار گرفته اند. درخت کنارو بغل خیابون به ندرت دیده می شه(اینا مال محله های مرکزی  قدیمی شهره)
مردم دارای چهره های خشن(جدی) هستند. خنده به ندرت دیده می شه. البته اونا که با توریست ها کار می کنند معمولا خوش رو ترند. اینجا مثل تهران نیست که خیابوناشون همش شلوغ باشه. خیابونا خلوته ولی در تمام طول شبانه روز آدم تو خیابوناشون هست.شب ها معمولا از 11 به بعد موتر سوارا با صدای ناهنجار موتورهاشون توی خیابونا راه می افتند.و شاید یکی دوتا ماشین آخرین سیستم که می خواند با سرعت برند.
یه چیزی که در لحظات اول جلب توجه می کرد این بود که لباس پوشیدن برای اینا مفهومی رو که تو ایران داره نداره! چون هوا گرم بود ما تعدادی مردو تو خیابونا دیدیم که بلوزشونو در آورده بودند و فقط با شلوارک راه می رفتند.
و صحنه ای که حتما یکی دو بار با اون برخورد می کنید. یک بطری خالی کنار پیاده رو است که صاف و صوف ایستاده. جونای اینجا یکی از عاداتشون مثل اینکه اینه که عصر یا شب یک نوشیدنی از مغازه می خرند به همراه یک سیگار می رند یک گوشه تو خیابون(دیوار کوتاه پارک، پله ساختمون، هره یکجایی) می شینند و سیگار می کشند و نوشیدنی شونو می خورند و شیشه را همون جا می گذارند و می رند!
سیگار کشیدن اینجا زیاد به چشم می خوره.
فعلا مشاهدات اوئلیه همین!

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

Tell me why

این همین جوری باحال بود. منبعش هم فیس بوک تو پیجم  لینک دادم ولی نمی دونم   کجا منتشر شده خوانندش Declan Galbraith
. یه جا پیدا کردیم سرعت اینترنتش بالاست ببین چه جنگولک بازی هایی که نمی کنیم!

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

نسبیت


مراد از این پست اینه که همه چی توی این دنیا نسبی است.
تا حالا شده راجع به یه چیزی فکر کنید بعد برای پیدا کردن جواب هی برید عقب،به عنوان مثال:می خواهید ثابت کنید که مجموع زوایای یک چهارضلعی 360 درجه است. خوب که روش فکر کنی می رسی به این که باید ثابت کنی مجموع زوایای داخلی مثلث 180 درجه است(این شد یه پله عقب). حالا برای اثبات مجموغ زوایای داخلی یک مثلث 180 درجه است باید بدونی که وقتی دوتا خط موازی توسط خطی دیگر قطع می شوند زوایای ساخته شده چه شکلی اند(این شد دوتا پله عقب تر) و همین طور که بری عقب می رسی به تعریف خط و نقطه که اینا می شند اصل.(حالا این اصل بودن هم یه موضوعی است که اگه بشه و خدا بخواد بعدا راجع بهش می نویسم)
ولی خوب حالا که منظورم از عقب رفتن نوشتم، می گم من به ین نتیجه وقتی رسیدم که داشتم هی راجع به یک موضوعی عقب عقب می رفتم تا اینکه تهش رسیدم به این. خوب حالا این که چه موضوعی بود بماند ایشا.. برای پستهای بعدی. معلم هندسه که نمی آد از اثبات زوایای داخلی چهاضلعی شروع کنه؟ می ره از همون خط و نقطه شروع می کنه هرچند که روند کشف قضیه عقب عقبی بوده باشه!
روی اینکه یک مثال نقضی برای جمله اول پیدا کنم کلی فکر کردم. بعد اولین چیزی که دستمو گرفت این جمله ای بود که تو کتابای معارف وجود داشت که اخلاق نسبی نیست! ولی خوب اونم نسبی است. هر چیزی که نسبی نباشه مطلق است. خوب یه مثال نقض برای مطلق بودن اخلاق توی خود دین ما هست. می گند که دروغ نباید گفت مگر اینکه جان شخص بیگناهی با اون نجات پیدا کنه! پس مطلق بودن اصول اخلاقی زیر سوال می ره،چون در آخر بد بودن دروغ بر می گرده به اینکه شرایطت چی بوده پس نسبی است. دیگه یک مثال دیگه از همون فیلم بادبادک باز گرفتم، توی پرورشگاه مردی که مسئول پرورشگاه بود گفت که بچه ها رو به طالبان می فروشه تا طالبان نیاند 10 تا 10 تاببرند و با پولش برای بقیه نون می خره. بدو خوبشم باخدا. خوب کار غلطی می کرده از نظر اصول اخلاقی ولی اگر مخالفت می کرده چی می شد طرفو می کشتند این همه بچه می موندند بی سرپرست؟خوب اینجام اصول اخلاقی نسبی بود.
بقیه قضیه باشه برای بعدا در ضمن بر روان انیشتین درود که این قضیه نسبیت رو مطرح کرد.

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

The Kyte Runner

فیلمشو به طور اتفاقی دیدم ولی چون از اول اول ندیدم و شاید چون فیلم اولش گنگ بود نفهمی دم چرا امیر یه کاری کرد حسن و بیرون کنند احتمالا باید کتابشو بخونم یا فیلمشو از اول ببینم.
ولی چیزی که من بهش فکر می کنم نوع فیلم ساختنش بود.مثلا اگر یک ایرانی این فیلمو می ساخت چه جوری بود؟کدام نکاتش کمرنگ یا پر رنگ تر می شد؟
معمولا فیلم های ایرانی از کیفیت پایینی برخوردارند . مثلا همیشه من فکر می کردم که چرا رنگ فیلم های ما اینقده بده؟! یه مدت فکر می کردم چون ما تو ایران محیطمون گرم و خشکه و مثلا تو اروپامعتدل و سرسبز رنگ فیلماشون بهتره ولی بعدا یکیایی می گفتند به خاطر جنس فیلمو نوع فیلم برداریه که رنگهای اونا بهتره.
اگر خوب فکر کنی می فهمی که فیلمنامه ی خوبه که رو چه چیزایی تاکید کنه و از خیر چه چیزایی بگذره و چه جوری صحنه ها رو بچینه که بدون اینکه حوصله تو سر ببره موضوع رو هم برسونه.من کتابشو نخوندم که بگم فیلم نامه چه قدره تاثیر داشته ولی خوب این ایرانی هااینقدره رو چیزایی که لازم نیست تاکید میکنند و فیلم رو الکی کش می دند و هی دیالوگ می چپونند تو فیلم که فیلماشون درست حسابی از آب در نمی آد.
دوتا صحنه ای که ن ازش خیل خوشم اومد:
یکی اونجاییکه می ره پرورشگاه و طرف براش می گه که تو اومدی یکیشونو نجات بدی من اینجا تمام زندگی موصرف اینا کردم. شاید خیلی از این جور آدما که پرورشگاه داشتند تو افغانستان زیاد بوده چون تو هزار خورشید تابان هم یکی از قسمت های کلیدیش همین پرورشگاه بود.
2- اونجاییکه سهراب داشت می رقصید
دقیقا دوتا صحنه ی عصاب خورد کن که در عین کوتاهی حسابی حالتو می گرفت.
یه چیز دیگه هم اینه که واقعا بادبادک بازی اینقدره دنگ وفن داره یعنی اینقدر می شه بادبادک ها رو کنترل کرد؟ ما اون زمان ها که یکی دوبار باد بادک هوا کردیم خیلی ساده فقط هوا کردیم بعد نخشو سفت چسبیدیک که نپره بره و نگاش کردیم!
این خالد حسینی چقده به هپی اند بودن داستان اهمیت می ده. اون کشت و کشتاریم که تو داستاناش می کنه یه ذره دقیق نگاه کنی انگار از قصده! آأم یه حسی بهش دست می ده که با این که دوست نداره هیچ کدوم از قهرماناش از دست برند ولی چون باید قصه حتما درام باشه و به واقعیت نزدیک سعی می کنه با کمترین تلفات داستانو پیش ببره. البته زیادم بد نیستا!

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

آگهی

من هی تو این دوروورا نگاه کردم لای این سیاست مدارا و مبارزان و... دیدم از این آقای ماندلا به شدت خوشم می آید. یک ذره دقت کنید می بینید چه مبارز خوبی بوده. مثلا با این فیدل کاسترو یا هوگو چاوز مقایسه اش کنید. همه ی اینا یه زمانی مبارز بودند و سپس به قدرت رسیدند. ولی این کجا و آن کجا!(البته نمونه های این دوتای دوم هرچی نگاه کنی دورو ورتو زیاد تر می شند)
محاسن این آقای ماندلا اینه که کلی مبارزه کرد و کلی زندان رفت و سر حرفش موند و فکر کنم مبارزه بی خوشونتم می کرد. بعدهم یه دوره ریاست جمهوری کرد رفت پی کارش. الانم هی تکریمش می کنند براش جشن تولد می گیرند. خبر شرکتش توی مراسم افتتاحیه و اختتامیه ی بازی های فوتبال می شه خبر مهم.این جوریه که آدم برای خودش احترام می خره!
خیلی خوبه که آدم مبارزه کنه و از هزینش نترسه و در آخرم در موقع زندگیش به هدفش برسه بعدم به قولی جهاد اکبر کنه و همون بلاهایی که سر خودش اومده سر دیگران نیاره!(داشتم فکر می کردم آرمان هاشو زیر پا نذاره ولی بعد فکر کردم شاید اونای دیگه اصلا برای اون آرمان ها مبارزه نکردند.)

خوب بخش آگهی: 
همه ی اینا رو گفتم که بگم کسی کتاب مفیدی از این آقا سراغ داره ما رو خبر کنه. چه زندگی نامه چه کتابایی که خودش نوشته! می خوام بیشتر راجع بهش بدونم. خودمم می گردم، ولی خوب دوست آشنا پس به چه درد می خورند؟ البته فیلم و وسیله های دیگر کمک آموزشی هم قبوله ولی خوب کتاب یه چی دیگست، مخصوصا وقتی آدم می خواد راجع به یه چیزی  تعقل کنه.

چی بگم!


فقط دلم می خواست اینجا بنویسم! خیلی وقته ننوشتم. این پست قبلی هم همانطور که توش گفتم مال چند وقت پیش بوده فقط کاملش کردم. راستی بالاخره اتاقم به طور کلی مرتب شد یعنی همه ی کمد و کشو گتابخونه هایی که مربوط به من می شد مرتب شده حالا باید به جاهای دیگه اش برسیم!آفرین به مه راز آفرین به مه راز!
23 تیر 89

به بهانه ی خواندن نشت نشا

1-آب در کوزه و...
دوستی را قبل از کلاس خیلی مفید(!) راکتورهای نمی دانم چیچی پیشرفته دیدیم که کتابی می خواند.
جویا شدیم.
گفتند:نشت نشا می باشد.
تعجب کردیم!
توضیح دادند وچه قدر توضیحاتشان جذاب تر از کتاب.
گفتیم از کجا ابتیاع کردید؟
گفتند: از محل کتاب وقفی های مسجد.
ما در آمد و شد به مسجد آن قفسه ی کذا ی کتب وقفی را که باید دو هفته ای کتاب قرض گرفته شده را می خواندی و سپس به همان قفسه بر می گرداندی یا دوستی را پیدا می کردی که کتاب را به او بندازی و او نیز..الخ، دیده بودیم. و یکی دوباری نیز کتب آن جا را سیر کرده بودیم چیز دندان گیری دیده نشد. به نظر این یکی شاهکاری می آمد در آن برهوت.
نشد که کتاب از طرف آن دوست به ما اندانیزه شود. (ترس از آن که نکند در رو دربایسی دوستمان از 2 هفته بیشتر کتاب را نگاه دارد و حق الاناس یکهو از بین این همه آدم بیاید گریبان اورا بگیرد او نیز آدرس ما را بدهد که گردن ما از مو نیز باریک تر)
چند هفته ای در هنگام عبور از کنار آن قفسه نیم نگاهی نیز به کتب آن می انداختیم تا شاید کتاب مذکور روبه ما بنماید.که ننمایید.

چند هفته بعد طی برنامه ی بلند مدت مرتب می شویم به قسمت مدارک و اسناد دوره ی لیسانس رو آوردیم. و پس از دسته کردن آن همه جزوه ی گرد آوری شده! و چپاندن آن ها در جایی که عقل جن نیز بدان جا نرسد تا طی قرون دیگر یا به دست باستان شناسان برسد و یا خود از عذاب وجدان راحت شده آن ها به دور اندازیم. با اوراقی به جا مانده از عهد عتیق حدود سنه ی 1384 مواجه شدیم.اگر گفتید در بین اوراق چه دیدیم. کتابی با نام نشت نشا در صفحه ی اول منقوش به مهربسیج. یادمان آمد در همان سنوات فنچی در یکی از این برنامه های آی خوشامدیا مثل اینکه این کتاب را به ما انداخته بودند و ما آن زمان وقعی به آن ننهیدیم. و حتی بعدا یادمان آمد که از روی جلد در مراسم کذا نتوانستیم بخوانیم که یعنی چه به سجل کتاب رجوع کردیم.
این بود که به خودمان گفتبم: هان ای خواهر آب در کوزه و ما گرد جهان، تشنه لبان، یه همچین چیزایی آن می گردیم!

2 - کتاب

عنوان: نشت شا جستاری در پدیده ی فرار مغزها
نویسنده رضا امیرخانی
انتشارات: قدیانی
خوب اگر طبق روال بخوام حرف بزنم می گم که اون طور که خود نویسنده در موخره ی کتاب گفته اینا مجموعه ای بوده از مقالات پراکنده ای که در روزنامه ای چاپ می شده بعدا یه دستی به سرگوششون کشیده و کردتشون کتاب.
رفتم تو لغت نامه معنی جستارو یک سری کلمات نوشته بود که اگر بخواهیم از بینشون اونایی رو انتخاب کنیم که خودشون موجب نشند برای فهمیدن معنی کلمات بریم دوباره لغت نامه بگردیم می رسیم به کلمات بحث، مبحث، مطلب و پژوهش.خوب به نظر من این کتاب تنها یک سری نظرات شخصی یک آدمه که البته سری نیز به بلاد خارجه زده و دارای اطلاعات دیگری نیز است که در اثر مطالعه ی یک سری کتب به دست آورده. البته فکر کنم عنوان پژوهش براش زیادی بزرگ باشه همون بحث و یا مطلب کفایت می کنه.


3-نویسنده
رضا امیرخانی یکی از نویسندگانیه که احتمالا برای سمپادی ها نام آشناست. از بچه های خود سمپاد بوده اینم لینکیه که فکر کنم اطلاعاتی مفید بتونید ازش پیدا کنید.بیشترم به خاطر کتاب ارمیاست که معروفه. من یادم نیست که این کتاب و خوندم یا نه ولی فکر کنم داستانشو می دونم.کتاب ارمیا یک داستان جنگیست. بیشترم تمرکز این فرد مثل اینکه بر آثار جنگی می باشد. به هر حال با اینکه معمولا می گند که به حرف اهمیت بده نه به اون که این حرفو می زنه! اینکه این کتاب در بین کتاب وقفی های مسجد بوده و اون مهری که توش داشته ناخوداگاه آدمو می کشه به سمت اینکه اطلاعات بیشتری راجع به نویسنده اش کسب کنی. ولی یک چیزی ته مغزتو قلقلک می ده و اونم ایه که یک عدد سمپادیه. نه که بخوام نژاد پرستی کنم و لی ما توسمپاد یاد گرفتیم که عقاید مختلف در کنار هم داشته باشیم خودشم تو زندگی نامش تو لینک گفته!




4-رسم الخط
اول کتاب یک عدد یادداشت از انتشارات که بنا به درخواست نوینده رسم الخط کتاب همون جوریه که می بینید. خوب همین یادداشت باعث می شه ناخودآگاه آدم کشیده شه به سمت اینکه رسم الخط را نقد کنه. کتاب سعی شده خودمونی باشه و با رعایت  جدا نویسی (دانش گاه). راستش از اینکه کتاب خودمونیه خوشم اومد ولی خیلی جاها یک سری کلماتی به کار برده که به نظر من بین طیف خاصی معنی داره یا گفتن کلمات انگلیسی به صورت فارسی مثل پی پر (که البته بعضی هاشونو از جمله همینو تو پرانتز اینگلیششو نوشته) یا آوردن نوشته های عربی بدون اینکه معنی شو بگه و  یا خیلی از جملاتی که به خاطر موارد بالا و قاطی کردن مقدار زیادی خودمونی بودن نامفهوم می شه. البته من با ملالغتی( یا درست تر ملا نقطی) بودن کاملا مخالفم و با اینکه آدم حق داره اون جور که بهش می چسبه بنویسه موافق، ولی وقتی می خوام یک کتاب چاپ کنم یک ذره بیشتر دقت می کنم (یعنی فکر کنم بیشتر دقت کنم) چون بالاخره کتاب باید بمونه باید خونده شه مگر اینکه فقط برای مخاطب خاص بنویسیم و برا دوره ی خاص. که فکر نکنم هدف این طرف این بوده باشه.
از اینکه می گند ادب از که آموختی... اینجا استفاده می شه سعی می کنم از این به بعد نوشته هام خوانا تر باشه از نظر رسم الخطی ولی به هر حال باید به من وقت بدید که تحولات را ببینید:)

5-موخره
راستش این بخشش جزو بجشایی بود که بگی نگی به من برخورد اینوبخونید:
نقل از کتاب صفحه ی :101
و البته نوشته نیازمند شواهد و ماخذی بیش از این است. باری... گمان نگارنده بر این است که لب الباب حقیقی در این نوشتار حک گردیده است که افزون شواهد و ماخذ و نمودارها و گراف ها نیز چیزی به حاق آن حقیقت نمی افزاید، اگرچه شاید برای اطمینان قلوب موثر باشد.

به به پس بنده ی خواننده سیب زمینی تشریف دارم و باید شما را مقلب القلوب بدانم. (مثلا اگر دلیل می آورد که تنبلی کرده که برای حرفاش شاهد و مدرک گیر بیاره شاید اینقده برخورنده نمی بود)
و یکسری حرف که مدرسه که بوده یک سری کارای بد بد می کرده که انشای بقیه رو می نوشته الانم داره همین کارا رو می کنه برای کار خودش وقت نداره...

6- قسمتی که من دوست دارم
حالا می خوام یک ذره هم نقد خود جستار کتاب را بکنم.
می دونی نباید این پست این قده طولانی می شد. هم کتابش نازک است هم خیلی در زمینه ی خود علمی نیست ولی الان می گم چرا اینقده دربارش حرف زدم:
اول اینکه همین چند وقت پیش س از یک کتابی حرف زد  که هنوز تمومش نکردم. البته من از این کتاب یه تصور دیگه داشتم و فکر کردم که نظریاتی که من دربارش دارم رو به صورت منطقی و درست تر می گه. بنا بر این نظریاتمو برا س گفتم س هم گفت که این کتابه اونارو نمی گه یه چی دیگه می گه و اینکه نظریاتتو می تونی تو هم جمع و جور کنی و یک سری مطالعه و چیزای علمی دیگه بهش اضافه کنی بشه کتاب اونو چاپ کنی. خوب این آقای نویسنده هم همین کار رو کرده با این فرق که شاید زیادم وقت نذاشته شواهد علمی جمع کنه. اگر من بودم خیلی بیشتر وقت می ذاشتم (البته فکر کنم!) و این برام جالب بود که یکی اومده بود نظریات خودشو جمع و جور کرده بود تا موقعی که این آدم هم تقریبا هول و هوش من از این موضوع خبر داره و تازه شواهدشم درست حسابی نگفته  من می تونم نقدش کنم خیلی آسون تره از اینکه آدم کتاب یک فردی رو که در یک کاری خبره است نقد کنه چون معمولا ما سعی می کنیم با خوندن اون کتابا اطلاعاتمونو از یک چیزی بالاتر ببریم و بنابراین به دلیل کمبود اطلاعات قدرت نقدمون پایین می آد.
دوماینکه شاید ما بخوایم فرار مغز انجام دهیم! خوب دقدقه ی آدم می شه، آدم دوست داره بفهمه که بقیه راجع به دقدقش چی می گند و راجع بهش فکر می کنه.
(ازآنجاییکه این نوشته از اول تا دوخط بالاتر و قبلا نوشتم و بعد از یک وقفه از دو خط بالاتر تا خرشو می نویسم احتمالا یه مقدار رسم الخط و نوع نگارشش فرق کنه. و اینکه احتمالا این قسمت دوم کوتاه تر می ششه از اون چیزی که قرار بوده چون بلاخره آدم بعد یه مدت یادش می ره چی می خواد بگه ولی شایدم بهتره، فقط می رم سر نکات اساسی که اونقده اساسی بودند که یادم بمونند)
خوب حالا راجع به دو سه بخش کتابم نظرم و می گم و واسلام!
 1- اینکه آدم یه اسم جدید برا چیزی که بقیه می گند قائل بشه بد نیست خیلی هم خوبه! به شرطی که طالب این نشیم که حتما همه اسم مارو بپسندند. ولی به نظرم جای فرار مغزها استفاده از نشت نشا خوبه ایده ی خوبیه(با توجه به نوشته های خود کتاب).
2-با اینکه توضیح داده در کتاب که این پدیده یک مسئله ی کلان است نیز موافقم.
2-ب- با اینکه ما مسئله نداریم موافقم.
3- این که گفته علم ما بومی نیستم درسته ولی مصداقش که اینه که ما مثلا باید مسئله هاکی باز رو حل کنیم یا پره شفاژ سه گوش زیاد به نظرم عقلانی نمیاد. دیگه برای یاد گرفتن ریاضی و فیزیک که باید یک سوال که فقط کاربرد 4 تا فرمولو پیدا کرد اینقدر سخت گیری لازم نیست. اینکه مسائل صنعت ما باید وارد دانشگاه شه چیز خیلی مهمی است و نباید از اون گذشت. خیلی ازدانشگاه های کشورهای دیگه هستند که انعطافاتی برای پاس کردن درسا قائل اند. مثلا کار در صنعت یا آزمایشگاه باعث پاس شدن واحد می شه. ولی توجه شود در ایرانی که هیچ وقت سرمایه ها برای توسعه و ابداع از نظر نو آوری وجود نداشته و بودجه فقط برای توسعه کمی به کار می ره نمی شه یه همچین انتظاراتی داشت! وقتی طرح های کلان کشوری بر این مسئله تمرکز ندارند و ساختارهای بیمار فرهنگی ، مدیریتی و اقتصادی داریم حرف زدن از این چیزها بی فایده است. وقتی دست دانشگاها و اساتید باز نیست وقتی همه چی دولتی است و یک دولت بزرگ داریم که دوست داره تو همه چی دخالت کنه همین میشه. جلوی پیشرفت و خلاقیت های فردی گرفته میشه.این مشکل را نمی شه فقط با توپیدن به استادا حل کرد. استاد یک بخش این سیستم بیماره که با انرژی وارد می شه و بعد یکی دوسال می بینه که هرچه قدرم زور می زنه این سیستم اینقدر قصد کنترل کردن همه چی رو داره که تصمیم می گیره از کارش به عنوان نون درآر استفاده کنه و با این کارش شاگردانشم قربانی این سیستم بیمار می کنه. و این دور تسلسل ادامه می یابه.یا مثلا در کتاب گفته که چرا نمیاند دانشجو رو بفرستندفلان نقطه راجع به فلان قوم تحقیق کنه، باهاشون زندگی کنه؟ بله طرح خوبیه ولی بودجه دانشگاه چقدره؟ بودجه یاستاد چقدره؟ اصلا دولت و یا شرکت ها و ادارات دیگه علاقه ای برای استفاده از نتایج این تحقیقات داردند؟
4- با تیکه ای که مثال می زنه انصار هم نمونه ای از رپ های خارجند کاملا مخالفم. نمونه ی رپ های ایرانی همان هایی هستند که سعی می کنند موسیقی زیر زمینی بسازند. با اینکه روضه هم یک درام ایرانی است مخالفم یعنی باد بهش اهمیت داد و بررسی اش کرد در این شکی نیست. ولی از روضه نمونه های قدیمی تر و بهتری هم هست . همین شاهنامه و پرده خوانی مگه چشونه!( منظور من ایرانی بودن نیستا خوب پرده خوانی در مسائل دینی)
5-از قسمت فاصله ی مجاز شهر تا دانشگاش خوشم اومد.
6- مثال اینکه علم کاربردی دارند این خارجی ها. اینکه یه نفری بدون اینکه دستش بلرزه یک ورقه رو امضا کنه که همه ی حقوق تحقیقات برروی افشانه های کوچکو بده به انشگاه و بعد یه مدتی همون تحقیق به همراه دیگر مطالب بشه چاپگر جوهر افشان مگه چه عیبی داره. دانشگاه در برابر این تحقیق حداقل چیزی که به طرف داده یک عدد مدرکه که ارزش کمی هم نداره. و علمی که کاربردی نباشه پس به چه درد می خوره؟اینکه علم غربی و دانشگاهها فقط برای نیاز صنعت و پول کار می کنند شاید چیز درستی باشه. ولی این آقای نویسنده جایگزینی برای نوع رابطه ی صنعت و دانشگاه به غیر از آنچه در غرب است ارائه نکرده. صنعت که پول دارد پولش را در اختیار دانشگاه قرار می دهد تا دانشگاه نیز برای تولید پول بیشتر دانش را در اختیار صنعت قرار دهد. بنا براین اینجا نظام عرضه و تقاضا برقرار می شود.دانشی که پول نیاورد به درد صنعت نمی خورد
 7- اینکه همه ی ممالک غرب یا خارج یک سری غول هایی هستند که با همه ی دنیا مشکل دارند و فقط به منافع خود می اندیشند. خیلی درست نیست. چون در جهان هیچ دولتی نیست که به منافع خودش نیاندیشه و اگر باشه دولت نا کار آمدی است.. اول باید انسان مسائل درون خانه ی خودشوحل کنه بعد اگر از امکاناتش چیزی ماند به بیرون بدهد. اون دانشگاهها و مراکز علمی که این فرد قصد داره برای ما تعریف کنه که از منابع مالی بی نیازند و فقط و فقط برای علم کار می کنند بیشتر از واقعیت اتوپیایی بیش نیست. که اگر چه انسان باید سعی کنه به اون برسه ولی این رویا رویای همه نیست در ضمن در دنیای امروز نون و آب نمیشه!درسته که ممکنه قوانین دنیای امروز عادلانه نباشه ولی تا وقتی تو خودت به قدری قوی نشدی که این قوانین و تغییر بدی باید با قواعد جهانی بازی کنی تا عقب نمونی بعد می تونی یواش یواش تغییرشون بدی! نه اینکه فقط حرف نقض اونا رو بزنی؟ مثلا آقای نویسنده شما غیر از یک سری مطالب که تازه وقت درست حسابی هم براشون نذاشتی آیا کار دیگه ای برای جلوگیری از نشت نشا انجام دادی؟
8- درباره اینکه می گه غرب الان برده ها رو جور دیگه ای وارد می کنه موافق نیستم. چون شما به واسطه جبر به دنیا اومدن در یک گوشه ی دنیا محکوم نیستی که طرز زندگی تو تغییر ندی و برای این کار می تونی مهاجرت کنی.
و سخن آخر من:
در این کتاب بیشتر عوامل درسی و پژوهشی مورد بررسی قرار گرفته. یعنی مثلا من عاشق علم که دوست دارم تحقیق کنم می رم خارج و فقط به خاطر این می رم که اونجا شرایط تحقیق برام فراهم تره. و اینکه آنچه ما اینجا یاد مردم می دیم بومی نیست.وفقط به درد کشورهای دیگه می خوره.نه! همه به خاطر تحقیق و علم خارج نمی رند. بیشتریا می رند خارج که زندگی کنند! زندگی مفهومی است که برای همه یک معنی رو نداره. و زندگی فکتورهای متعددی و داره که برای هر فردی فرق می کنه. اونارو باید بررسی کرد.و درباره ی بومی کردن علم  اونجوری که من از صحبتهای این آقا فهمیدم می گه که باید از پایه مثلا فیزیک هالیدی و ریخت دور یه چیز دیگه درس داد که مسائل ایرانی توش باشه. ولی من می گم تا اونجا که می شه در دنیای سریع امروز باید جهانی فکر کرد یعنی از دستاوردهای دیگران استفاده کرد همون فیزیک هالیدی رو درس داد ولی بعد تو دوران فوق بیخودی هچل هفت پروژه تعریف نکرد. یه پروژه ای تعریف کرد که لااقل باشرایط کشور سازگار باشه.و نکته ی آخر که در کتاب هست که مالیات که در کشورهای دیگر می دیم موجب مثلا جنگ یا کشته شدن مردم بیگناه می شه، من در جواب باید بگم در حال حاضر فکر نکنم هیچ کشوری در جهان باشد که مالیاتش صرف بر هم زدن اوضاع کشور دیگری نشود. کم و زیاد دارد ولی بالاخره مالیات و بودجه دولت برای همین خرج خواهد شدو وقتی مجبوری این پول را بدهی مهم نیست در کجای جهانی .در ضمن این نباید فراموش کرد که این کتاب در دوران 8 ساله ی اصلاحات نوشته شده و من اونو بعد از حوادث اخیر خوندم که کلی دیدم و نظراتم تغییر کرد.

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

مکان ...

 
دولت توانمند با اطلاعات مکانمند.
خدمات مکان محور = خدمات عدالت محور

گفتم شمام فیضی ببرید و این جملات و عباراتی که همراه مکان می شود ساخت راببینید. اینارو سردر سازمان نقشه برداری کشور که دور میدان آزادی واقع شده است نوشته بود! حالا داشتم به این فکر می کردم که استادای دروسی که مربوط به نقشه و این جور چیزا می شه چه واژه های باحالی می تونند با این مکان عزیز بسازند!

یه چی دیگه امروز همین طور که تو اتوبوس به سمت دانشگاه می رفتم و بی هدف از پپنجره بیرونو تماشا می کردم ناگهان یک جمله توجهمو جلب کرد:
بدون ترافیک در کلاس درس حاضر شوید!
اینقدره از این احتمال خوشحال شدم که یه لحظه داشتم فکر می کردم خوب چه راه هایی در پیش رو داریم باید ببینم این تبلیغه چی می گه! که از عالم خوش بینی به بیرون جهیده و دیدم تبلیغ یک کتاب کمک آموزشی است:(

1389/4/2

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

هوراااااااااااا!!!!!!!!

اینقذه خوفه..... باورم نمیشه!!!!!!!!
اینجا از ف بودن در حال حاضر دراومده
بعد چون سرعتش بالاست
و آدم نباید 623روز صبر کنه تا یک عدد پست بده
تنها برای کیفور شدن خودم و حال دادن به خودم و حال کردن با سرعت زیاد
این پست را می دهم
باشد که همه کیفور شوند، ما بیشتر:)

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

دلتنگی



تو مترو بود
حوصله ام هم سر رفته بود
وایستاده بودم بی هدف این ور اونورو نگاه می کردم
.
.
یکهو یه چیزی دیدم...
یه دستبند
شکل دستبند تو ...
یادت افتادم
داشتم یادت می کردم
داشتم فکر می کردم نکنه خودتی
.
.
نگاه کردم دستاش مثل تو بود
.
صورتش اون طرفی بود داشت با دوستش حرف می زد
نکنه دوستتم.. نکنه اون یکی رو هم می شناختم!

نه دوستتو نمی شناختم
.
خودتم..... نه تو نبودی
.
خوب که فکر کردم، دسبندشم دستبند تو نبود آخه دستبند تو نه اون گلوله ها رو داشت نه اینقده سیمهای نازک. اصلا اینکه دستش بود دستبند نبود که النگو بود!
.
فقط دستاش رنگ دست های تو بود دست هایث تو کشیده تر بود
.
.
بدجوری دلم هواتو کرده!
.
دیشبم خوابتو دیدم
بهم گفتی خوب اگه دلت تنگ شده بود زنگ می زدی بهم!
.
صبح
.
هرکاری کردم راضی نشدم بهت زنگ بزنم
.
نه که نخوام ....آخه ما باهم از این رابطه ها نداشتیم...آخه...کاشکی تو زنگ می زدی یا تو مترو جایی می دیدمت.
.
آخه بعضی موقع ها آدم یه چیزایی جلوشو می گیره که نمی تونه یک کارایی بکنه. تو که خوبی اگه دلم یه ذره دیگه برات تنگ شه و نبینمت حتما می زنگم.
.
ولی بعضی موقع ها دلت تنگ می شه..یا دوست داری احساستو به یکی بگی... یا می خوای برای یکی یه کاری بکنی..یا خیلی ساده جلو بعضی ها نمی تونی خودت باشی.(درست مثل این نوشته که هر چند ایده اش کلی بود ولی..ولی سعی کردم کلی تر از اون چیزی باشه که باید می بود) چه قده بده.
.
دلم تنگ شده
دلم تنگ شده برای تعداد زیادی آدم
که هر روز ببینمشون و باهاشون چیزای مشترک داشته باشیم
مثلا یک کلاس درس
مثلا یه وقت ناهار

مثلا یه خواسته ی مشترک یه امید مشترک...
مثلا ..یه چیز مشترک  دیگه ...

.
.
دلم تنگ شده بود برا اینجا برا نوشتن اینجا.....
.
کلا یه موقع هایی دلم تنگ می شه اینقده کوچیک می شه اینقدره تنگ......

۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

تنبلی!


یک سری موجودات ریز کوچولواما فکر کنم از ویروس ها و میکروب ها بزرگترند. می رند زیر جلدت و تو رو دچار رخوت و بی حوصلگی می کنند. می چسبونندت به صفحه ی تلویزیون شایدم صفحه ی مانیتور یا صفحه ی موبایلت بالاخره هر چیزی که بتونه تورور از کارو زندگی بندازه. حتی تفریحات سالمی که برای خودت درست کردی رو ازت می گیرند(وبلاگم جزوش). اینقده سخته از دستشون خلاص بشی. مخصوصا اگه کمبود ویتامین انگیزه داشته باشی. اگه یکی بیاد بالاسرت به زور تورو مجبور کنه یه کارایی کنی شاید به طور موقت درمان شه. ولی درمان قطعی سراغ دارید؟
1389/3/8 

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

مشارکت اجتماعی



چند هفته پیش بالاخره یکی به فکر این آسانسورهای درب و داغون ساختمونمون افتاد. نماینده ی ورودی یک سری پرسشنامه داده بود به نگهبان ورودی، که اون هم پرسشنامه ها رو به ساکنین بده.بعد توضیحاتی گفته شده بود رای بدید.5 تا گزینه داشت که از تعویض کل آسانسورها تا اصلا هیچ کاری نکردنو شامل می شد و سه هفته وقت داشتی که جواب بدی.بعدا هم متن ارسال شده توسط یک شرکت برای تعویض آسانسورها و قیمت های برآورد شده را با توضیحاتی مفصل زدند تو ورودی. بعد سه هفته نتایج نظر سنجی رو زدند به دیوار بین دوتا آسانسور که 21 واحد جواب دادند فکر کن از72 واحدفقط 21 واحد جواب دادند یعنی حتی بیشتر مردم تلاش نکردند گزینه ی هیچ کاری نکنید را علامت بزنند. یا مثلا جلسه های مربوط به اداره ی ورودی که تشکیل می شه حداکثر 10 نفر توشون شرکت می کنند. فکر کنم خیلی از اونایی که تو مجتمع مسکونی های بزرگ زندگی می کنند می فهمند من چی می گم. خوب مسئولیت پذیری و مشارکت در امور جامعه از همین جا شروع می شه! شرکت در این جلسات وجواب دادن به پرسشنامه در حقیقت ارزش قائل شدن برای خودمونه برای محیط زندگیمون ولی خیلیا از زیرش در می رند و فکر میکنند زرنگی کردند. جالب اینه که اکثرا همین آدما هستند که وقتی یک مشکلی پیش میاد از همه بلند تر فریاد می کشند و زمین و زمان را به هم می دوزند و نه تنها کمک نمی کنند بلکه اون آدمایی رو که مسئولیت پذیر بودند رو مسئول می دونند.بدون آنکه فکر کنند اون موقع که جیک جیک مستونشون بوده باید به فکر زمستون می بودند . نمونه های اینچنین در جای جای مملکت ما دیده می شه. اینکه اون موقعی که باید اعتراض بکنیم اعتراض نمی کنیم، اون موقعی که باید مشارکت کنیم مشارکت نمی کنیم، خلاصه تنبلی می کنیم وتازه توقع داریم آدمای دیگه ای مسئول کارهایی باشند که به ما از همه بیشتر مربوطه و کارشونم بدون نقص انجام بدند.
از من قشنگتر آقای نسیم خاکساری در قصه ی آشغالدانی این مفهومو بیان کرده. من از این داستان خیلی خوشم اومد اینقدر که بعد 3 سال بازم وقتی اینجور چیزا رو می بینم یاد اون داستان می افتم! بخونیدش حتما، فکر کنم خوشتون بیاد.

-------
پ.ن: این داستانو توی نشریه رودکی شماره 14 خوندم
فکر کنم 1389/3/1

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

هزار خورشید تابان

عنوان کتاب: هزار خورشید تابان
نویسنده: خالد حسینی
مترجم: پریسا سلیمانی-زیبا گنجی
انتشارات مروارید

خوب از کجا شروع کنیم...
من کلی خورد تو ذوقم وقتی این کتابو خوندم. لازم به ذکر است که من بادبادک باز (دیگر کتاب خالد حسینی که باعث شهرت اون شد) رو نخوندم شاید اون انتظارات منو بیشتر برآورده کنه ولی حالا می گم چرا خورد تو ذوقم.
خوب کتاب بادبادک باز اینقده مشهور شد که ازش فیلم ساختند و یک ایرانی جای پدر بازی کرد و نقش های اصلی فیلم که از قرار دو پسر نوجوان بودند مجبور شدند (شایدم با کمال میل) از افقانستان برند یه جا دیگه زندگی کنند به خاطر مسائل امنیتی. بعد پشت کتاب می خونی که نوشته من در بابادبادک باز داستان پدران و پسران افغانستان را نوشتم و هزار خورشید تابان ادای دینی به زنان سرزمینم است.
بعد من پیش خودم یه پرل باک دیگه (نویسنده ی کتاب خاک خوب)، یه الکس هیلی افغان (نویسنده ی کتاب ریشه ها)،یک اسماعیل فصیح جدید(نویسنده ی کتاب داستان جاوید) یا حتی یک پری نوش صنیعی برای افغانستان (نویسنده ی کتاب سهم من) رو انتظار داشتم. یکی که منو ببره به افغانستان، تاریخشو- تاریخ معاصرشو،فرهنگشو،روابط اجتماعی افغانستان رو بهم شون بده. یه تصویر واقعی تر از این کشور همسایه. البته نباید بگم که احتمالا انتظار اینکه تاریخ و فرهنگ قوم های متفاوت و نوع لباس و غذا و رفتار اون ها رو به من بگه انتظار بی جایی بود(این کاری است که پرل باک تو کتاباش می کرد یا می کنه! با خوندن رومان هاش کلی چیز از فرهنگ شرق یاد گرفتم با اینکه پرل با ک اصلا شرقی نبود). البته شاید انتظار بیخودی بود، خوب آدم این همه کتاب از نویسنده های غربی می خونه شاید تو خیلیاش فقط یه قصه روایت شده، شاید خیلیاش مثل دزیره یا ماری آنتوانت نباشند که با خوندن اونا کلی اطلاعات از تاریخ انقلاب فرانسه بدست بیاری، شاید خیلیاشون فقط قصه باشه. ولی خوب این خیلی هیجان انگیزه که فکر کنی یه کتاب از یه نویسنده ی افغان هست که نویسنده شم مشهور شده و کلی قند تو دلت آب می کنی که هی کلی چیزای نو! غافل ازاینکه این نویسنده یه نویسنده است از دیار افغانستان و اصلا لزومی نداره که مثل نویسنده های دیگر نقاط ،نخواد فقط یه داستان بنویسه....پس اون چیزی که پشت کتاب نوشته بود چی؟!
کتاب دارای یک داستان پر آب چشم می باشد که همان طور که در بالا توضیح داده شد اگر یکی دو قسمت کوچولو رو تغییر بدیم این داستان می تونست توی هر جای دیگه به غیر از افغانستان هم اتفاق بیوفته. چون داستان زن های زجر کشیده از دست مردانی که هیچ رگه ای از انسانیت در آن ها وجود نداره و یا شاید دنیاشون خلاصه می شه به خودشون داستان تازه ای نیست. یک واقعیت در تمام جوامع بشری!(حالا ماجرای گفته ی خانم صدر برای من پیش نیاد. من اینجا قید "همه" به کار نبردم! حالا بعدا راجع به این چیزام شاید بحرفم)
آخر داستان هم یه مقداری هپی اند است که به نظر من همچین زیادم طبیعی نیست که همه چی اینقده گل و بلبل باشه ولی خوب شاید این آقا باید به افغان های محترم یه مقداری روحیه بده .
خوب به عنوان حسن ختام انتقاداتم بگم که تجربه نشون داده وقتی از یه چیزی پیش از به وقوع پیوستنش انتظاری داری، معمولا منجر به این نوع انتقادات هم می شه وکم پیش میاد که اون چیز انتظارات تورو برآورده کنه. شاید به همین دلیل بود که اینجوری شد شایدم من هم حق دارم.
خوب حالا یه سری نکات دیگه: اولندش که داستان نسبتا خوب بود طرز نگارش و تخیل نویسنده که چنین ماجرایی به ذهنش رسیده . قسمت هایی که باید احساساتی می شدی هم خوب بود، البته چون من به دیده ی انتقادی نگریستم بیشتر از اونچه که تو برای شخصیت داستان ناراحت بشی و خودتوجاش بذاری باید از تخیل خودت استفاده می کردی تا احساساتی شی . از طرز نوشتن نویسنده نمی تونستی خیلی از احساسات را درک کنی بلکه موقعیت و توضیح داده بود اونم بعضی جاها نه خیلی واضح تو باید خودت فکر می کردی که آهان پس حتما یه همچین احساسی داره!
یه چیز جالب دیگه هم قسمت فیلم تایتانیکش بود که با وجود ممنوع بودن تلویزیون، اینا با چه مصیبتی تلویزیون و ویدئوشونو قایم می کردند و فیلم تایتانیکو می دیدند تازه وسایل تایتانیک هم قاچاثی وارد می شد اصلا اسم یه محل رو هم تایتانیک گذاشته بودند! و بعد اینکه طالبان رفتند این فیلم توسینماهاشون نمایش داده شد. من هنوز تایتانیک رو کامل ندیدم! حالا راجع به این بخشا به طور مستقل می شه کلی حرف زد بماند برای بعد.
بعدش اینکه یه جاهایی آدم می تونست خدا رو به خاطر زندگی خوبی که داره شکر کنه.
یکی دو جا هم خیلی مختصر یه واقعیتهایی از افغانستا نو رو می کرد. مثلا اینکه به صورت خیلی جزئی می فهمی که تاریخچه ی جنگ ها چی بوده (خیلی جزئی شاید اطلاعاتش تو 3 خط خلاصه شه . در حد تاریخ جنگ ها) و اینکه قبل این اتفاق ها ممکن بود خانواده های خیلی معمول که به تحصیل فرزندانشون اهمیت می دادند هم تو اون جا بوده باشه که البته دور از انتظار نبود.
و نکته ی آخر قسمتی بود که پیام طالبان پس از پیروزی و ورود به کابل که شامل قوانین و مقررات جدید بود را نوشته بود. بعد از خوندنش فکر کردم مگه مملکت ما چه قدره با طالبان شدن فاصله دار؟ اصلا شاید الانم تفکر طالبان هست که اینجا حضور داره.

1389/2/25
----------
پ.ن.1:توی شناسنامه ی کتاب در قسمت یادداشت نوشته شده:
کتاب حاضر اولین بار با عنوان هزار  خورشید درخشان توسط بیتا کاظمی به فارسی ترجمه و توسط انتشارات باغ نو در سال 1386 منتشر شده است.
داشتم پیش خودم فکر می کردم چرا یک کتاب باید بیش از یک بار ترجمه شه؟
یعنی نمی شه جای یک کاری که قبلا شده یک کار جدیدکرد؟
یعنی فکر کردن که شاید ترجمه ی اونا بهتر باشه؟

پ.ن.2: از طرح جلد کتاب هم خوشم نیومد (ببینا، آدم بخواد از یه چی انتقاد کنه چی کارا که نمی کنه!)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

ارتباط مکانیکی


سال اول دانشگاه بود، تو سایت می دیدی 2 نفر دارند با هم می چتند(چت می کنند، مکالمه از طریق وب)، فقط 3-4 تا کامپیوتر باهم فاصله داشتند. بعد با هم تو نت خداحافظی می کنند یکی شون می ره بیرون از کنار اون یکی هم رد می شه تنها شاید یه سر برا هم تکون بدهند شاید اون کارم نکنند.
تو گروپ یک سری از ورودی ها می بینی چه بحث هایی وجود دارد بعد نصف اونایی که تو گروپ اند به هم سلام هم نمی کنند!
طرف و سال به سالم نمی بینی اصلا برات مهم نیست، بعد هی براش میل فوروارد می کنی!
داری با یکی می چتی احساستو می خوای نشون بدی؟ این همه شکلک رو برا چی اختراع کردند پس؟
یه سمس برا یکی می فرستی جواب می ده جوابشو می دی و همین طور تا به بینهایت، یه وقت زنگ بهش نزنی صداشو بشنوی.
می ری با یکی تو نت دوست می شی تو چت روم تمام رازهی زندگی تو که به هیچ کی نگفتی می گی!
تولد دوستته (دوستش داری خیلی)، بعد نمی ری ببینیش، زنگ بهش نمی زنی، یه اسمس که به زور 1 جمله می شه براش می فرستی تازه توقع داری جوابتم بده!
عید شده، عید دیدنی چیه، یه اسمس می نویسی برا همه سند می کنی، یه چیز بنویس که به درد همه بخوره، نمی خواد وقتتو برا تک تک افراد تلف کنی.
خونه ی دوست و آشنات یک ربع باهات فاصله داره سال تا سال نمی بینیشون بعد هی سمس براشون می فرستی.
آشنا دیدی؟ اون ورو نگاه کن کی حوصله داره سلام علیک کنه؟!
تو فیس بوک هزارتا دوست داری؟ چه خوب! تو 5 سال گذشته 10 تاشونو 1بار دیدی، با 2 تا دیگشونم 2 با تلفنی حرف زدی، یک بارم به یکی دیگشون اسمس زدی، خوب چی می خواند دیگه؟ چند صد سال یه بار تو صفحشون یه چی می نویسی بسه دیگه!؟بعضی هاشونم اصلا نمی دونی چه جوری دوستت شدند، شاید فقط دوست دوست دوستت بودند!
دوستتو دیدی دارین با هم حرف می زنید، آخ آخ الانه که سریاله که راجع به روابط یک سری دوسته شروع بشه، خداحافظ زود برم خونه که ببینم این دوسته که اون دوسته رو دیده بود داشت باهاش حرف می زد به چه نتیجه ای رسیده؟
.
.
.
کسی رو پیدا نکردی براش یه چیزایی رو تعریف کنی؟ خوب یه وبلاگ بزن!!

---------
پ.ن: بیشتراینا که گفته شد مربوط به الکترونیک می شه ولی اسمشو برا این مکانیکی گذاشتم که منظورمو بیشتر می رسوند، بیشتر بار منفی رو انتقال می داد!
1389/2/18

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

:)



اگر چیزی رو دوست نداری سعی کن اونو تغییر بدی

               
           اگر نتونستی  اون چیزو تغییر بدی خودتو تغییر بده


1389/2/16

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

نی نی و آقاهه


امروز  که سوار مترو شدم. همین طور که آویزون وایستاده بودم و داشتم به این فکر می کردم که تازه بعد این همه وقت تلف کردن چه مقدار از وقت عزیزم که لا اقل می تونم بخوابم تو خونه را باید تو مطب دندون پزشکی تلف کنم، یه نی نی رو دیدم بغل مامانش نشسته بود. خیلی تپل نبود و صورتشم کوچولو بود ولی گرد بود ، با دو تا از اون لپهایی که راحت کشیده می شند که وقتی پایینو نگاه می کرد دو تا گلوله قد گوجه سبز از لپهاش آویزون بود. خلاصه کلی سفیدو با مزه بودبا چشم های سبز کدر و یک کلاه سفید. سه تا بچه ی حداکثر سوم دبستا نی هم داشتند نگاهش می کردند منم که به تجربه برام ثابت شده که تو این مکان های عمومی اگر یک چیزی پیدا کنی که سرت گرم شه زمان زودتر می گذره داشتم نی نی رو نگاه می کردم که سرم گرم بشه!
یک ایستگاه مانده بود که پیاده شم، یه پسر جوان تقریبا بلند قد، لاغر، که یک بلوز مردونه ی آبی پوشیده بود و تمام لباساش به تنش زار می زد و مستعمل بود  با یک جعبه پر از خوشبو کننده ی از واگن بغلی وارد واگن ما شد در حالی که لنگ می زد و چند وقت یه بار یه صدایی ازش در می اومد که من فکر می کردم نمی تونه درست حرف بزنه ولی بعدا فکر کردم حتما می گفته آدامس. جعبه شو جلو مامان نینی گرفت و بعد هم جلو اومد و به دو، سه خانم دیگر تعارف کرد، هیچکی ازش نخرید. برگشت بره اون ور واگن که یکهو برگشت نزدیک نینی شد دستشو برد طرف لپش، با دستش لپ نینی دو گرفت، بعد به سختی خم شد، حرکتش طوری بود که انگار مشکل حرکتی داره، سرشو برد طرف نینی و با لبهای درشت قرمزی که داشت و پشتشون یه ردیف نازک سیبیل داشت نی نی رو بوسید بعدم انگار کار خیلی معمولی ای کرده رفت اون ور واگن به بقیه آدامساشو نشون داد و هیچ کس از اش نخرید و دوباره برگشت همون واگنی که ازش اومده بود.
حالا بوسیدن نینی ممکنه حتی نصف دقیقه هم طول نکشیده بوده باشه ها. ولی برای من شاید یک ربع بود. مامان نینی هم هیچی نگفت هیچیه هیچی. در کف حرکتش بودم. می خواست نینی رو ببوسه خوب بوسید!
1389/2/15

ارتباط موثر


چند وقته که فکر می کنم راجع به این واژه ارتباط و هم چنین به نحوه ی برقراریش. چون خیلی مسائل پراکنده است تو چند تا پست می گم.
خونده بودم که موقعی که داری به حرف یکی گوش می دی حالتش اینه که روبروش می شینی، سرتو کج می کنی، سعی می کنی بهش  و به صورتش نگاه کنی، زیاد وول نمی خوری، احتمالا دستاتم بهم قفل می کنی جلوت می زاری. چند وقت یه بارم یه اوهمی می کنی یا سرتو تکون می دی که یعنی گوش می دی.
یکی می گفت ثابت شده که از تریق لمس کردن می تونی بهتر احساستو انتقال بدی. مثلا نشستی روبروی طرف دستشو دستت می گیری، همون جور که کلت کجه و اوهوم اوهوم می کنی مشکل اینکه دستاتو باید کجا بذاری حل شد.
خوب پس این پزیشنو می گیری و طرف شروع می کنه حرف زدن. بعد تو هم به حرفاش گوش می دی و سعی می کنی دقیق بفهمی چی می گه و چی می خواد.بعد اگه لازم شد سعی می کنی نظر خودتو که سعی می کنی خیلی خیلی منطقی باشه بهش می دی و سعی می کنی احساس مشترکتو صادقانه باهاش در میان بذاری اینکه بعضی قسمت های حرفاشو می فهمی. و هی سعی می کنی بهش بفهمونی که این نظرت که کلی هم بالا پایینش کردی فقط نظر تو می باشد و راه درست اون چیزی که اون انتخاب کنه!

اون وقت این می شه یک ارتباط موثر!

خوب مگه چند وقت یک بار این جور موقعیت ها پیش میاد که توارتباط موثر برقرار کنی؟ اصلا چند نفر می آند با تو حرف بزنند این جوری. مگه چند نفر تو دوروریات مشکل پیدا می کنند که بیاند با تو ارتباط موثر برقرار کنند؟ یا چند بار از این مواقع نادر پیش می آد که تو این موقعیت ها نباشی مثلا پشت تلفن باشی یا لازم باشه تو راه طرف و ببینی؟ اصلا خودت تا حالا به این نوع ارتباط موثر احتیاج داشتی؟ یا اگر داشتی کسی رو پیدا کردی که این ارتباطو باهات برقرار کنه؟ فکر کنم اینقدره همه کار دارند که تا بیایی وقت مشترک پیدا کنید که ارتباط برقرار کنید موضوع حل شده رفته!
خوب باید یه راه دیگه پیدا کرد.همه چی با فرمول حل نمی شه!خوب ارتباط که همش لین نیست تو باید بلد باشی با بقال سر کوچه، با اون که تو صف میزنه، با همکلاسیت،با استادت، با کارفرمات، با اون که تو نگاه اول ازش بدت می آدو خیلی های دیگه هم ارتباط برقرار کنی. کار سختیه! ولی شدنی حتما!
1389/2/15

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

تولدت مبارک

تولدت مبارک خانوم خانوما.  تو به اون ریزی می دونستی اومدی کجا؟ می دونستی که 23 سال دیگه کجایی؟ چی کارها کردی؟ چی کارها نکردی؟می دونستی 23سال دیگه سالروز به دنیا اومدنت نشستی پشت کامپیوتر داری با خودت مکالمه می کنی؟!
فکر نمی کنم اصلا اصلا می دونستی چه ماجراهایی تو زندگیت هست. وای که چه چیزایی رو پشت سر گذوشتی. بزرگ شدی و بزرگ تر. نگران نباش که نمی دونی تو 23 سالگیت چی کار می کنی. چون منم الان نمی دونم 23 ساله دیگه چی می شه و 23 سال دیگه تو همچیین روزی چی ها بر من گذشته و کجا هستم . اصلا اون موقع مردم یا زنده ام!الان که اینو می نویسم نمی دونم چرا دلم برات تنگ شد (عجیبه نه!). زندگی همینه دیگه پستی بلندی داره ولی می گذره. شاید خوبیش اینه که می گذره! نباید تو گذشته موند. منم سعی می کنم نمونم.تا حالاش که خیلی خوب بوده!(جهت اطلاعت بگم تو 23 سالگیت داری فوق می خونی تو دانشگاه امیر کبیررشتتم مهندسی شیمی پیشرفتس ، یه خانواده ی خوب داری از همه مهم تر یه مامان عالی ، مامان بزرگتم اومده خونتون برای تولد تو و الان کلی آدمای خو بو می  شناسی!)
امیدوارم بقیشم خوب باشه(حتما خوبه)، امیدوارم به آرزو هام برسم، امیدوارم زندگی کنم، واقعا زندگی کنم و لذتشو ببرم و به معرفتی که باید به جایی که باید برسم( امیدوارم بتونم ببخشم همه چی رو و همه کس رو ). کلی فکر و خیال تو ذهنم دارم برای خودم ولی امان از تنبلی! تو دعا کن تو که کوچول مو چولویی (می گند خدا دعا های تورو بهتر مستجاب می کنه) برای من برای خودت که زندگی مونو هدر ندیم که ازش استفاده کنیم که تنبلی نکنیم که به آرزو هامون برسیم که خوب باشیم که عالی باشیم!
شب بخیر مه راز کوچولو! به قول مامان شب خوب بخوابی خوابای خوبخوب ببینی، خواب منم ببینی!
1389/2/9


۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

اجاق سرد آنجلا


خوب اینجا بعضی موقع ها کتابایی که می خونم می ذارم بعدا به درد خودمم هم می خوره چون آدم اگر یادش رفت چی خونده یک عدد آرشیو داره! اونایی که کتابو نخوندن مواظب باشند چون اینجا spoiler نداره پس ممکنه داستان لو بره.

اجاق سرد آنجلا(Angela's ashes: a memoir of a childhood)
نویسنده: فرانک مک کورت
ترجمه: گلی امامی
نشر:فرزان
برنده ی جایزه ی پولیتزر و جایزه ی انجمن ملی منتقدین آمریکا

همون طور که از اسم انگلیسیش بر می آد خاطرات کودکی فرانک مک کورت است که بیشتر و بخش اصلیش در ایرلند می گذره.
من با فرانک مک کورت از کتاب آقا معلم آشنا شدم. اینقدر که ساده و جذاب اتفاقات روزمره رو می نویسه که آدم به همون سادگی که اتفاق روزمره می افته کتاباشو می خونه.3 تا کتاب نوشته تا حالا و دورو ور 60-65 سالگی شروع به نوشتن کرده و این کتاب اولین کتابش بوده. می شه یک پدربزرگ با حال ایرلندی در حال تعریف خاطراتش تصورش کرد.من از واقعی بودن کتاباش خوشم می آد. همیشه این جور کتابا به آدم دید می ده. هرچند بعضی از قسمت های کتابش برام قابل درک یا قابل قبول نبود (خوب از 2 فرهنگ متفاوتیم) ولی بیشتر قسمتاش کاملا قابل درک بود احساسات یک آدم از کودکی تا 19 سالگی چیزی نیست که در جاهای مختلف دنیا زیاد با هم فرق کنه.
از بهترین چیزایی که تو کتابش می تونی پیدا کنی اینه که یک جامعه چه طور با خشکه مقدسی رو به اضمحلال می ره، حالا می خواد ایرلند باشه یا همین جا که ما الان توشیم. اینکه این ایرلندی ها از بعضی نظرها جامعه شون چه قدر شبیه ما بودند! من کاتولیکا را قسمت و.ف دین مسیحیت می دونم. و اینام کاتولیکند! اینکه هی تو مخشون می کردند که شما گناه کارید و باید در را ه مملکت و دین و.. شهید شید. به قول نویسنده :معلم می گوید مرگ در راه ایمان افتخار بزرگی است و پدر می گوید مرگ برای ایرلند افتخاربزرگی است  و من مانده ام که آیا اصولا کسی می خواهد ما زنده بمانییم؟
افتخارات پوچ و بی حاصلی که می کنند توی مخت بعد اینکه از بیرون نگاه می کنی پوچی همه چیزو می بینی!
یا من از قسمت اولین مراسم اعشا رحمانی خوشم می آد که کاملا مراسم مذهبی و خرافات مردم در این رابطه را به شوخی گرفته، نه اینکه بخواد مسخره کنه ها نه! خوبی این کتاب اینه که فقط خاطرات و نقل می کنه وقتی خودت تو ماجرایی، شاید اصلا خنده دار و نباشه ولی وقتی تو از بیرون نگاه می کنی واقعا می فهمی که سر چه ماجراهای مسخره ای مردم چه رفتار مسخره ای دارند. آدمو یاد همین مملکت خودمون می اندازه.
یه قسمت دیگه هم داره مال قبل از تولد 16 سالگیش میره کلیسا و پدر گریگوری که تنها نقطه قوت کلیسا در این کتاب، یا بهتر بگم تنها کسی از کلیسا که یک ذره خوی انسانیت دارد. اول کتاب آقا معلم گفته بوده که تصور می کرده که کتاب اولش را به دست خانم ها ببینه که در حال خواندنش گریه ای هم می کنند. ولی تنها قسمت داستان که شاید مقداری آدمو متاثر کنه همین قسمته. اینقدر راحت مرگ و زندگی رو تو کتابش آورده که مثل زندگی عادی که بعد از مدتی مرگ طرف تو زندگی گم می شه ا،ین قسمت ها تو بقیه کتاب آب می ره.
از اوله اولشم خوشم اومد اونجا که به طور خلاصه شرح چگونگی تولد و زندگی مامان و باباش و تولد خودش و مراسم غسل تعمید و توضیح میده. و همچنین داستان کوهالینش و قسمت کیک کشمشیشم  قشنگ بود.
من معمولا حافظه ام درباره کتابا خیلی قویه هر چی بخونم خیلی ازش تو یادم می مونه ولی این کتاب اینقدر که روون و زندگی معمول بود که انگار آب شد در زندگی معمول من (شایدم من آلزایمر گرفتم) اینکه کتاب فصل بندی داشت ولی تو هر فصل وقتی می خوندی چندین بخش بود. به راحتی با یک جمله از یک بخش به بخش بعدی لیز می خورد و بعضی موقع ها در تعجب بودم که از کجا به اینجا رسید!
1389/2/8

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

همه ی قلم ها، کاغذها، دفترها (کلا لوازم تحریر)را جمع کنید شاید کسی چیزی بنویسد!


ف کردند این قسمت ویرایش بلاگرو. البته هنوز بلاگها قابل دسترسی اند ولی خوب باید با هزار دوزو کلک پست بدم. یک عدد ف.ش خوبم پیدا کردم. یوز جامپ (استفاده از پرش) رو به انگلیسی بسرچید یک بروزر جدید دانلود کنید که فعلا فکر می کنم از همه ی ف.ش ها بهتره. چون فقط با این تونستم اندرون بلاگم بنویسم! البته با آدرس های دیگه بلاگرم می شه یک کارایی کرد مثل draft. حالا من به همینشم راضیم که حداقل بلاگ ف نیست اما اگه اون ف شه باید یه فکری به حال اینجا بکنم، شایدم نکنم. حوصله ندارم اسباب کشی کنم !
1389/2/6

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

زیاد خودتو جدی نگیر...



می دونی توی دنیا هزاران هزار سیاره مثل کره زمین است،


که این سیاره ها همشون به دور هزاها هزار ستاره مثل خورشید می گردند.....


و این هزارها هزار ستاره، در هزاران هزار کهکشان حرکت می کنند.....


و این هزارن هزار کهکشان به دور یک نقطه می گردند....


و اون نقطه تو نیستی!


منبع : سریال Reba                                                                      
                                          1389/2/3


۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

قرار...



قرار گذاشتم آیه ی یاس نخونم. هی غر نزنم. همش بگم همه چیه همه چی خوبه!
اومدم اینجا کلی چیز بنویسم از این پروژهه و اون استاده وخودمو.............
ولی طبق قرار غر زدن ممنوع. همه چیم خوبه تازه آدم می تونه همه چی رو بهترم بکنه
.
.
.
نمی دون والا!!!!!!!!!!!!!!!!

1389/2/2

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

یه موقع هایی آدم دلش خیلی می سوزه خیلییییییییی



نمی خواستم دوباره از مرگ بنویسم هی یه چیز می اومد تو ذهنما ولی می گفتم نه! بذار برای چندین پست بعد، با فاصله. ولی خوب یه چیزایی پیش می آد دیگه!
خوب رفتم توی فیس بوک یکهو دیدم حمیده خیر آبادی درگذشت(فاتحه بخون!) یه عکسم زده بودند کنارش که خیلی خیلی خودش بود.
دلم سوخت چه جورم. نمی دونم احساسات چی هستند. ولی خیلی بیشتر از شنیدن خبر مرگ خیلی از بازیگرا که فقط شاید یه ذره افسوس بخوری ناراحت شدم انگار یکی که خیلی نزدیکم بود فوت کرده. نمی دونم چرا ولی خیلی بازیش به دل می نشست خیلی یه جور خوبی بود. مخصوصا که توخانه ی سبز بازی کرده بود! سریال بسیار محبوب. یادم نمی ره دبستان بودم و پنج شنبه هامونم تعطیل بود. چهارشنبه تند و تند مشقامو می نوشتم که قبل خانه ی سبز تموم شه. یه شبم یادم می آد که مشق های زبانم تا آخر تیتراژش طول کشید ولی تمومشون کردم قبل شروع سریال.خیلی هم اون روز حسش یادم مونده. خالمم خونمون بود همه با هم روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودیم بساط چیپس و ماستم به راه بود.وقتی به خانه ی سبز فکر می کنم اولین شخصیت اون حمیده خیر آبادی به ذهنم  می آد: چادر دور کمر در حال حل و فصل کردن مشکلات (یک عدد مامان بزرگ)
--------------
پ.ن: چرا اینقدره هنر مندا می میرند جدیدا (یعنی هنر مندا زیاد می میرند یا کلا مردم زیاد می میرند؟)
پ.ن.2: این که چند تا موضوع هست که من هی راجع به اونا می نویسم منو یاد یه مجسمه ساز انداخت(هر وقت اسمش یادم اومد می نویسم اینجا) رفته بودیم یه سمپوزیوم ، یه سری مجسمه ساخته بود که همشون یه سوراخ مکعبی شکل توشون داشت که رنگش سفید بود. بعد به ما گفت که اتاق تنهاییشو ساخته و وقتی گفتم چرا این همه یه جور(آخه من سعی می کنم اگه کاری می کنم هر دفعه یه چیز جدید بیافرینم!) گفت (نقل به مضمون) هنر مندا می رند تو یه حسی هی تا یه مدت اون تو می مونند تا اون حس رو بیان کنند! حالا حکایت ماست.
1389/1/31

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

بعد مرگت زندگی ببخش(مربوط به بخش ما تاخر)



رفتیم اینجا (http://ehda.ir)  یک عدد کارت سفارش دادم.
تو هم برو یک عدد سفارش بده.
هرچند تو ایران (خارجه را نمی دونم) همون طور که تو سایتش گفته بعدا برای اهدای عضو باید اولیای دم رضایت بدند ولی خوب رضایت تو بی تاثیر نمی باشد لابد.
1389/1/29

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

ک،گ+ه





در این درگه که گه گه که که وکه که شود ناگه
                                          مشو غره به امروزت که از فردا نه ای آگه





شاعرشو هرچی گشتم هیچ کی نمی دونست.(می دونی بگو مارو هم روشن کن)
یادش به خیر بچه بودیم در بیت اولش مونده بودیم که چه جوری می خوننش!
در ضمن تو نت سرچیدم بیت دومش و درست بنویسم هر کی یه چی گفته بود (همین کلمات بود ولی عقب جلو) این جوری به نظرم قشنگ تر بود.
به نظرم می شه از بیت اول هم نتیجه گرفت که بابا بی خیال لذت ببر الکی خوشحال و ناراحت نشو. فکر کنم حضرت علی هم یه همچین چیزایی گفته که حالا بمونه برا یه وقت دیگه.
1389/1/28

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

برای خنده ی مهشید

رفته بودیم ختم، نه یادبود. آخه خیلی شیک بود، خارجی بود! تا حالا من که این جوری شو ندیده بودم ونرفته بودم. توی یه سالن از این سالن های مجتمع های مسکونی مراسم برگزار شد. حالا بگذریم از اینکه ما چقدره تو این کوچه های الف، ب و کوه های مختلف گشتیم تا خونه رو پیدا کردیم حتی وسط راه نا امید شده بودیم که برگردیم. (معلوم نبیست شهرداری اون وقت که این منطقه رو می ساختند کجا تشریف داشته!) بز(ذ) ارید از مراسم بگم. کلی شیک بود. از در که وارد می شدی این گل های بزرگ مراسم ختم و چیده بودند طرف راست و رو بروت یه دونه از این تابلوهای چوبی که جدیدا عکس ها رو روشون چاپ می کنند بود. روی تابلو یه عکس بزرگ از آخرین تولد مرحوم بود که داشت شمع فوت می کرد و دور تا دور این عکسه عکسای دیگه ای در قطع کوچک ترازش بود که مال دوران های مختلف زندگیش بود. جلوی این تابلو هم کلی شمع سفید روشن بود.وقتی وارد می شدی باید از دست چپ چند تا پله می رفتی پایین رو همه ی گو شه های پله هام یک شمع سفید روشن بود. بعد دست راست کلی میز گرد گرد چیده بودند که آدما اون جا می شستند و دست چپ هم که روبروی آدما بود یه فضایی سا خته بودند از دسته گل های گلایل سفید ،ربان سیاه ، شمع و سه تا دیگه از اون تابلو ها. یکیشون یه عکس بزرگ پرتره بود که داشت می خندید و عین اون روزایی بود که من دیده بودمش. یکی دیگه هم یه پرتره سه رخ بود که با کارای گرافیکی کاری کرده بودند که طرف راستش سیاه بود بعد این سیاهی تبدیل یه موهای عکس می شد. روی قسمت سیاه هم با سفید انگار که دست خطه، یه شعر نوشته بودند. که من رفتم بخونم ببینم چیه نتونستم درست بخونم. بنا بر این شاید دست خط خودش بوده ،من نمی دونم. و یک تالبوی دیگه که یک عکس بزرگ سیاه سفید از دوران نوجوانیش بود و چندین عکس سیاه سفیدم از کودکی تا نوجوانی که قطعشون کوچیکتر بود زیرش ردیف شده بود.کلا فضایی از رنگ های سفید و سیاه و سبز ، ملایم با اندکی غم ساخته شده بود.آدماشم شیک بودند کلی خانم های شیک و آقایان که بعضی هاشونم کروات داشتند. با یکسری شیرینی و چای هم دو تا پسر جوون پذیرایی می کردند.رو هر میزم یک گلدون بود با چند شاخه گل های زرد و سفیدو نارنجی ملایم. یه آهنگ بی کلام ایرانی (فکر کنم کمانچه وسه تار) با یک غم ملایم هم پخش می شد. فکر کنم یکی ته سالن با لب تابش مسئول پخش آهنگ بود که یکی دو بارم از یه آقایی که یه چیزایی دکلمه می کرد و فکر کنم شهرام ناظری آهنگ گذاشت.این قده شیک بود که حتی آدماشم شیک گریه می کردند یک نمه های کوچولو و کم. غیر قابل مقایسه با مراسم هایی که قبلا بودم تو بعضی هاشون چه قده اشک می ریختند و این مداح نمی دونم چی چی رو هم هی دادو بیداد می کنه!
خلا صه تاثر بر انگیز بود وقتی اومدیم بیرون تازه من کلی بیشتر متاثر شدم نمی دونم  چرا، کلی فکر کردم به عکسا، پیش خودمون باشه، یه ذره دلم سوخت برا خودم فکر کنم که باید از این دنیا برم!(فکر کنم شاید برگرده به نارسیسیم و یا اینکه طبق پستهای قبل من خوش می گذرونم پس دوست ندارم تموم شه) دلم برا مهشیدم سوخت. دوست مامنم بود خوب. عکسی که از آخرین تولدش بود (البته با توجه به عکس من این طور فکر کردم) تمام موهاش سفید شده بود (سرطان داشت)و این عکس در کنار اون همه عکس مال دوران های دیگه و خاطره ی اون که من زیاد یادم نبود تنها یک خاطره مبهم از دوران کودکیم، که توی یکی از مهمونی های گرد همایی مامان اینا ،اونم بود و یک تصویر از اینکه روی صندلی نشسته بود با موهای سیاهه سیاه و داشت می خندید خندشم، کلا کاراش مثل مراسمش رمانتیک و ملایم بود.(چه قدر خوبه که از آدم اگه 1 خاطره بمونه از خنده هاش بمونه از اخلاق خوبش از مهربونیش حتی از سادگیش!)
می شه حالا که تا اینجا خوندیش یه فاتحه براش بخونی؟ ممنون می شم.
می خواستم همینو بگم دیگه خوب اینجارو برا همین درست کردم.
(نکته ی اخلاقی)
از دوستان و آشنایان خبر بگیرم، سعی کنم خاطره ی خوب براشون بمونه معلوم نیست چه قدر وقت داریم...

------------------------------------------
پ.ن: اینو می خواستم بنویسم جا افتاد:
موقع رفتن دیدم یه سری آدما دارند از عکسها عکس می گیرند. همش فکر می کردم که به چه درد می خوره .آخه هر دفعه نگاهشون کنیم باید آه بکشیم. نمی دونم شایدم خوبه که آخرین عکسهای  دوست یا فامیلمونو داشته باشیم حتی اگه دیگه بینمون نباشه!
1389/1/27

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

تو خیابون

یه چیزایی امروز تو راه دیدم گفتم بیام اینجا تخلیه کنم که بعدش یک عدد تمرین نیمه تمام و یکی دیگه نیمه تمام تر و کلی کار دیگه دارم.
1- از کنار یکی رد شدم داشت با موبایل حرف می زد می گفت:
برو تو کمدم طبقه ی دوم، اونجا یک سری شناسنامه و دفتر چه بیمم هست!دی:
2- پشت یه اتوبوسه بزرگ نوشته بودند: اتوبوس واگذار شده به بخش خصوصی. شرکت واحد اتوبوسرانی نسیم شهر!(منت گذاری تا کجا!!! شایدم ترس از اینکه با اتوبوس کارای دیگه بشه!)
3- تو اتوبوس دعوا شد چه جوری! اونم سر جا! یکی توصف اومده بود جا برای دوستش گرفته بود. اون یکی اومد بشینه بهش گفت جای دوستمه. اون وقت دعوا شد که دوستت ته صفه و تو چرا براش جا گرفتی. بعد هم به ناسزا (خیلی هم بد بود) کشید، تازه به طرف هم لگدم پروندند.رانندم که نتونست از خودش جربزه نشون بده. آخرش دوسته نشست و اون یکی طرف پیاده شد.
حالا نکات این رویداد!
اگه من جای راننده یا مسئول اونجا بودم هر دو طرف دعوا رو پیاده می کردم، چون نمی دونستم تقصیر کیه. در ضمن به نظر من لازمه توی یک محیط عمومی آدما یه چیزایی رو رعایت کنند هر کی نکرد بالاخره باید یه جوری جریمه شه دیگه!
کدوم طرف راست می گفت؟ یه ذره فکرمو مشغول کرد. آیا می شه تو صف برای یکی جا گرفت. کلا از نظر قانونی و اخلاقی درسته؟
آخرش که طرف پیاده شد دوسته برگشت گفت معلوم بود چی کاره بود! داشتم فکر می کردم آیا این اصلا اجازه داره به خاطر یه همچین دعوای مسخره ای یه همچین حرفی بزنه؟ یا مثلا این ناسزا ها چی بود به هم می گفتند! به خاطر یه جا! البته بعد که بیشتر فکر کردم دیدم این ناسزا ها یا حتی اون حرف دوسته اون بار معنی ای که من براشون قائل می شم رو برای اونا نداره. انگار دارند یه حرف معمولی می زنند، تا این حد براشون ارزش داره. در صورتی که بار معنی این کلمات برای من بسیار سنگین تره. چرا؟ خوب  اگه به دورو برمونو نگاه کنیم، توی جوان ها، بسیار هستند گروه هایی که مثل نقل ونبات از این الفاظ استفاده می کنند، وحتی اگه کسی توی جمعشون اعتراض کنه برچسب سوسول بودن می خوره! ارزش هامون تغییر کرده! من به شخصه وقتی یه آدم بسیار مبادی آداب می بینم بیشتر خوشم می آد تا یه آدمی که به راحتی حرف های رکیک می زنه بقیه رو نمی دونم. بنابر این سعی می کنم که تا اونجای که زیادی دست و پا گیر نباشه یه چیزایی رو رعایت کنم (البته فاصله است از سعی تا رسیدن به هدف). فکر کنم ذکر یک مطلب اینجا بد نباشه. توی دوران کارشناسی، یه هم کلاسی داشتیم که فامیلیه همه ی استاد ها را با پیشوند خانم(آقای)دکتر صدا می کرد و حتما از فعل جمع استفاده می کرد،منظورم وقتی که در جمع بچه های دیگر بودو اون شخص حضور نداشت. فکر کنم خبر دارید که دانشجوها معمولا اگر خیلی لطف کنند، وقتی در جمع خودشون هستند فامیلی استاد را صدا می کنند. بدون هیچ پیشوندی، حالا بگذریم از فامیلی های نصفه نیمه و لقب و چیزای دیگه! اوایل به نظرم این کار عجیب می اومد یه ذره هم می گفتم چرا راحت حرف نمی زنه. ولی بعد اینکه فکر کردم، ازش خوشم اومد فکر کردم چه کار خوبیه که آدم احترام افرادو این جوری نگه داره و جو گیرم نشه! خوب بعد یه مدت کوتاه آدم از این طرز رفتار بیشتر از رفتارای دیگه خوشش می آد، می خواستم همینوبگم. در ضمن عادت می کنه به این نوع رفتار اون وقت در جاهای حساس سوتی نمی ده. همین کارم باعث تمرین رفتار بهتر می شه.ولی متاسفانه الان زیاد اینجوری نیست ونتونستیم نسل جوانو با ارزش های رفتاری خوب، بار بیاریم. تعجبی هم نداره! وقتی کلید واژه ی ادبیات سیاسی تو دهنی زدن باشه از بقیه نمی توان انتظاری داشت!
یه چیز دیگه هم جالب بود. اونم اینکه وقتی لگد می پراندند می خندیدند انگار از این دعوا لذت هم می بردند. این آدما دیگه کی اند!

پ.ن: این یادداشت مالدو روز پیشه ولی امروز رسیدم مرتبش کنم:)
1389/1/25

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

این نسل سردرگم ما

می گم دلم برا نسل مون می سوزه. یعنی نمی سوزه ها، ولی خوب یه جورایی وقتی یکی جدید می بینم که سردرگمه می گم: ببینا، اینم از نسل ماست!سردرگم بین سنت و مدرنیته. یعنی اکثرا می خواند رفتارشون مدرن باشه اون وقت یه تفکر و ارزشاشون سنتیه! اگه هم سعی کنند تفکرشونو با رفتارشون تطبیق بدن بازم اون ته ته مغزشون یه چی باهم نمی خونه! ویا بلعکس.کلا هدفاشون، ارزشاشون، زندگی شون، کاراشون... جور نیست. معلوم نیست چی می خواند. اصلا تکلیفشون با خودشونم معلوم نیست! اونایی که می خواند خیلی درست همه چی رو برا خودشون حلاجی کنند یه جور می لنگند، اینقده این ور اون ور می زنند و فکر می کنند آخرش با یه اتفاق همه چی به هم می ریزه. بقیه هم سعی می کنند بی خیالی طی کنند. نمی دونم شاید همین سردر گمی ها باعث رشد و جهش شه. ولی خوب بازم وقتی یکی می بینم که رفتاراش با هم نمی خونه و از همه بدتر با تفکرش می گم: بازم یه سردرگمی از نسل ما!!!
1389/1/24

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

پیش احساس

می خواستم یه چی دیگه امروز بنویسما، ولی این یکی واجب تره:)
آدما چقدر می تونند رفتارای متفاوت از خودشون نشون بدند! وقتی پیش خودت می شینی فکر می کنی که فلانی از این حرفت ناراحت شده و کارت بیخ ریشش گیره،بقیه هم می گند که نباید این جوری باشه و ملاحظه هم خوبه حتی اگر حق با تو باشه! فکر می کنی حالا چیکار کنم. بعد یه پیش احساس بهت می گه که حالا این جوری می شه و اون جوری. بعد طرف می آد یه رفتاری از خودش بروز می ده که شایدم خیلی معمولی باشه ها، ولی با پیش فرض های تو نمی خونه. اون وقته که می بینی آدما اونقده که تو فکر می کنی هم بی منطق و بدون درک نیستند. اون وقته که یه حس خوب داری!
مثلا یکی که به موقع کارشو انجام نداده و اینکه همه می گفتند باهاش تند حرف زدی، یه دفه آخرش شوخی کنه و برگرده بهت بگه از این به بعد برا من وقت بیشتر بذار(یعنی دل جویی!) یا اون  که می ترسیدی اصلا تحویلت نگیره خیلی با احساس مسئولیت برگرده برات توضیح بده که  چنین و چنان!
شایدم  اونا فقط دارند یه کار طبیعی می کنند و تو زیادی حساسی و بدبین وراجع به اجتماع و آدما کم می دونی و بسیار در چارچوب فکر می کنی.
ولی باید بازم حواست باشه تو که از درون انسان ها خبر نداری، اوناهم همین طور. وای چقده پیچیدست!
1389/1/22

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

مگه می شه کسی از تعطیلات خوشش نیاد؟

امروز فکر کنم سومین نفری رو دیدم که به صورت جدی می گفت از تعطیلات عید خسته شده!  باورم نمی شد البته بیشتر دلم می خواست خشم بگیرم ولی خوب دوستام بودن دیگه. البته کلی آدم دیگه هم دیدم که براشون فرقی نمی کرد.خوب من تعطیلات بسم نبود. اگه یک سال هم تعطیلات بدن فکر نکنم من حوصله ام سر بره.اینقذه کار هست که می شه تو تعطیلات کرد. من که از ددر رفتن خسته نشدم، از مهمونی، از لمیدن تو خونه، از فیلم و سریال دیدن، از کتاب خوندن و.... اصلا هم دلم نمی خواست که برم دانشگاه، حوصله سر و کله زدن با درس ها رو هم ندارم. نمی دونم شاید اگر می رفتم سر کار(یه کاری که دوست داشتم) دوست داشتم که تعطیلات تموم شه ولی فعلا در حال حاضر هیچ علاقه ای به اتمام تعطیلات از هر نوعی را ندارم.
یه چیزی ته دلم می گه شاید اونا اینقده که تو خوش گذروندی خوش نگذروندن. اون وقت یه حس بدجنس گل می کنه!من می تونم از این همه آدم دوروروم کلی بیشتر خوش بگذرونم!!
1389/1/21

مرتب می شویم!

اینکه یک روش جدید کشویدم برا مرتب شدن خیلی خیلی خوبه 3-4 ماه هم هست جواب داده. تا قبل از اون هم هیچ روشی بدرد نمی خورده. می گم اینجا، اگر شما هم از این مشکلا دارید امتحان کنید. من قرار گذاشتم که هر چند وقت یه بار یه گوشه ای از اتاقمو مرتب کنم، سپس به هیچ قیمتی اون تکه نباید از مرتب بودن در بیاد! یعنی تو می تونی هر چقدر می خوای جاهای دیگه رو به هم بریزی ولی اونجاهایی که مرتب کردی رو نه! لازمم نیست تند تند همه جا رو مرتب کنی هفته ای یه جا هم کفایت می کنه! این جوری خودتو گول می زنی و یواش یواش مرتب می شی. برا من که جوابیده مال شما رو نمی دونم.
ولی می دونی مشکلی که حل نشده چیه؟ من بر خوابم نمی تونم چیره شم! همه کارها رو هم امتحان کردم. 6 ساعت باهم زنگ بزنند،همه رو خاموش می کنم یا بهشون اهمیت نمی دم تا خاموش شند. موبایلم با فاصله یک ربع یک ربع بزنگه، خاموش می کنم یا می ز(ذ)ارم زیر بالش ادامه خواب شیرینو می بینم! موبایلمو گذاشتم یه جای دور تو اتاق بزنگه که مجبور شم بیدار شم، باورم نمی شد ولی بلند شدم بدون اینکه چشماموباز کنم آوردمش خاموشش کردم و ادامه خواب!
ولی امروز یه چیزی شد نمی دونم استثنا بود یا واقعا یک راه حل!. ساعت مامانم شروع کرد به زنگیدن از اون اتاق باورتون می شه، بیدارم کرد تازه تا اون اتاقم منو کشوند کاملا بیدار شدم! من که به شیش تا ساعت بی اعتنایی می کردم! باید از مامانم بگیرمش دو سه بار امتحانش کنم. شاید فرکانس زنگش به درد بیدار کردن من می خوره ولی خوب من که چشم آب نمی خوره!
89/1/21